کوله پشتی

روزنوشته ها

وای اینجا چه گرد و خاکی نشسته

 

چن وقته میخوام یه خاطره بنویسم که اصلا یا حالش نبود یا وقت نمیکردم!

کاظمین که بودیم یه روز بعد از نماز و زیارت و کمی نشستن توی صحن حرم با خودم گفتم یه زیارت دیگه هم برم و بعد برگردم هتل. رفتم نزدیک ضریح دیدم چقدر خلوته در واقع فقط خودم هستم و خانمها دارن به طرف خروجی فرار میکنن! صدای تق تق های وحشتناکی هم میومد. در عرض دو سه ثانیه یاد حادثه ی منا افتادم و شلوغیهای اون روزا که تا صدایی میومد طفلی زائرا میترسیدن و فرار میکردن و ازدحامشون باعث اذیت یا حادثه میشد. از این تجربه م! استفاده کردم و با خودم گفتم من که شهید نمیشم!! بعدشم اگر بشم از مردن زیر دست و پای اینا بهتره

با خیال راحت رفتم کنار ضریح و زیارتمو کردم و بعد از همون در ورودی خارج شدم.

بعدا از مادرشوهرم که همون موقع در محل حادثه بودن، شنیدم که یه خانم عرب  به سرش زده بوده و با نرده های آهنی که برای جداکردن نمازگزاران از زیارت کننده ها استفاده میشه، ضربه زده به خادمها و در و دیوار حرم و همه خیال کردن داعشیه و فرار میکردن.

حالا جریان نرده ها و این به سر زدنها رو در پست بعدی مینویسم ان شاالله :)

نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 7:34 توسط مسافر|

دهه ی فجر زمان مناسبیه که تلویزیون هر چی فیلم و سریال زیرخاکی داره پخش کنه:/

یه دونه ش که منو پرت کرد به دوران دبستان...

اون موقع چه شور و شوقی داشتیم برای تزیین کلاس.

بچه های کلاسهای مختلف با هم رقابت داشتن و حتی یه وقتایی یه حسود پیدا میشد که تزیینات کلاسها رو بکنه و پاره کنه!

یکی از خلاقیتهامون وصل کردن شرشره به پنکه سقفی کلاس بود. بعد برای اذیت معلممون پنکه رو روشن میکردیم و همون ابتدا یه شوک بهش وارد میشد و خیال میکرد الانه که شرشره کنده بشه و بخوره به سر و صورت بچه ها. دلمون به چه چیزایی خوش بود!

 

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۵ساعت 23:52 توسط مسافر|

الحمدلله حرم مثل همیشه پر از زائره. ساعت کارمون یک ساعت اضافه شده و صبح باید زودتر بریم. از همون اول صبح شلوغ شد سرمون. 

به نظرم قبل از نوشتن اصل مطلب،  یه توضیح لازمه.

هرچند که من معتقدم که انسان باید ظاهرش با درونش همخوانی داشته باشه و قلب پاک به تنهایی ، عامل نجات انسان نیست و باید رفتار و ظاهر انسان هم رنگ و بوی خدایی داشته باشه؛ اما در کل، وزن قلب پاک رو مهمتر میدونم و برام ثابت شده ظاهر، جنبه ی خیلی کمرنگتری داره اما تکرار میکنم که بی تاثیر هم نیست. به همین خاطر، نسبت به بعضی از دوستان که به افراد به ظاهر نه چندان مقید، نگاه منفی تری دارن، سعی میکنم نگاهم بیشتر به باطن خودم باشه تا به ظاهر مردم. هرچند همیشه هم موفق نیستم.

بین زائرایی که دیروز اومدن واحدمون، دو نفرشون خیلی خاص بودن. یه مادر و دختر جوونش که از مدل چادر پوشیدنشون مشخص بود چادری نیستن و به سختی چادر رو نگه داشتن. واقعا سخته کسی که چادر نمیپوشه بتونه چادر رو روی سرش نگه داره.من که خودم با این همه سابقه فقط باید چادرم کش داشته باشه.وگرنه نصف چادرم روی زمین میفته!

عرض میکردم! این مادر و دختر جالب بودن برای من. دختر خانم خیلی محترم و نازدار و زیبا که مشخص بود معنویت حرم روش تاثیر گذاشته. میخواست زیارت عاشورا بخونه و میگفت تا حالا نخونده. صلوات خاصه ی امام رضا و بطور کلی تفاوت صلوات محمدی با صلوات خاصه رو نمیدونست و من نباید متعجب میشدم.دلیل هم نداشت متعجب بشم.  ولی راستش میشدم!    اما توی دلم. در ظاهر ولی سعی میکردم با لبخند، یه توضیح کوچولو بدم جوری که خدایی نکرده به شخصیت زایر آقا ناخواسته توهینی نکرده باشم که اون خانم احساس کنه من دارم به او آموزش میدم یا مثلا بخواد خجالت بکشه از اینکه تا حالا زیارت عاشورا نخونده وووو. خدا میدونه اون مدت که باید فعالیت واحدمونو براشون توضیح میدادم و تشویقشون میکردم که توی طرح مون شرکت کنند چقدر برام سخت بود چون ذره ای اشتباه در رفتارم میتونست توی ذهن اون دختر خانم حس بدی نسبت به مسائل معنوی ایجاد کنه.  

موقع خدا حافظی دختر خانم جوان که از ابتدا یه لبخند کوچولو داشت، با لبخندی پهن دستشو دراز کرد سمتم و دستمو محکم توی دستش فشرد و تشکر کردن و رفتن. خداروشکر که امام رضا به ما همگی ما چه زائر و چه مجاور نگاه پر محبت داره و کمکمون میکنه. خدایا شکرت.

*پ.ن: چقدر احساس درماندگی میکنم وقتی همه ی آدمها دارن پیشرفت معنوی میکنن و من اندر خم یک کوچه ام...

*بی ربط نوشت: از صبح دو سه بار گریه کردم. دیشب هم دو بار. هر کدوم هم دلیل خودشو داشت! که البته دلیل خاصی نیست. ولی خوبه این اشک ریختنا. مث سقوط گاه و بیگاه سنگریزه های کوهه  وسط جاده. از سقوط یهوییِ یه تیکه سنگ بزررگ  خیلی بهتره.

 

 

نوشته شده در یکشنبه دهم بهمن ۱۳۹۵ساعت 7:50 توسط مسافر|

هفته ی پیش یه خانم جوان اومد واحدمون و از فعالیتمون پرسید. بعد از توضیح، بهش گفتم اگر تلگرام داره میتونه توی گروههای ما عضو بشه که همین کارها رو اونجا هم انجام میدن. وقتی تلگرامشو باز کرد و چند جمله ای صحبت کرد احساس کردم یکم دیر متوجه میشه و یکم نرمال نیست.

سعی کردم بیشتر راهنماییش کنم و نهایتا فقط بهش صلوات بدم که بتونه انجام بده.

بعد از مدتی دیدم دوباره به اتاقمون برگشته و داره با خانم همکار صحبت میکنه و احساس کردم خانم همکار داره مسئولیتی بر گردن او میذاره در راستای فعالیتهامون . جالب بود برام که چطور خانم همکار که انقدر آدم شناسه متوجه نشده. به آرومی به خانم همکار گفتم ایشون یه مقدار دیر متوجه میشن؛ بهشون اینها رو نگید. 

کم کم اون خانم جوان گفت که استاد دانشگاه هست اون هم دانشگاه فردوسی مشهد. حتی کد ملیشو یاد نداشت و رشته ی تحصیلیشو هم اشتباه میگفت. موقع خداحافظی کمی عربی حرف زد. شاید خواست ثابت کنه عربی تدریس میکنه.

این هفته دوباره با یک خانم عرب اومد اتاقمون. به اون خانمِ عرب گفته بود که ارمنی بوده و الان شیعه شده.

اون خانم هم باورش شده بود و خوشحال بود که یه دوست همزبان پیدا کرده و براش این تغییر دین دادن ِ خانم جوان بسیار جالب و هیجان آور بود.

من که حرفی نزدم. فقط نگاه کردم به ذوق اون خانم عرب که شکسته فارسی حرف میزد و به لبخند خانم جوان و رودرواسی خانم همکار.

موقع خداحافظی اومد به چشام زل زد و گفت الله جمیل یحب الجمال.

لبخند زدم.لبخند زد. رفت.

 

 

نوشته شده در دوشنبه بیستم دی ۱۳۹۵ساعت 2:21 توسط مسافر|

دو هفته پیش،  هر دوتا همکارم نیومده بودن و من تنها بودم. حجم کارمون هم یه مقدار زیاد بود و تا بعد از ساعت کاری هم زائران میومدن و نمیشد گذاشت رفت.

اتفاقا چون آقای همسفر شرکت جلسه داشتن و برای ناهار نمیومدن، خیالم از ناهار راحت بود و عجله برای برگشتن نداشتم.

دیگه حرم خلوت شده بود و اکثر زائرا برای ناهار و استراحت رفته بودن هتلاشون و یه سکوت خاصِ سر ظهر، همه جا حکمفرما بود!

موقع رفتن، خسته و بیحال،  دم در دارالقران ، یه دختر بچه ی ریزه میزه دیدم.نگام میکرد.بهش لبخند زدم.یادم افتاد شکلات دارم توی کیفم. پایینِ سه تا پله ورودیِ دارالقران وایسادم و شکلاتو از کیفم دراوردم و تا خواستم به اون مورچه کوچولو بدمش دیدم غیبش زده.

نگران شدم نکنه توی حرم بدون مامانش گم بشه.

سریع از پله ها رفتم بالا و وارد صحن شدم.انگار آب شده بود طفل معصوم. اتفاقا فرشهای بیشتری انداخته بودن و تا نزدیک آبسردکنِ وسط صحن، فرش پهن بود.

یهویی چشمم به دختر بچه افتاد که داره کفشاشو میپوشه.وسط صحن.نزدیک آبخوری. هزار ماشاالله نمیدونم با چه سرعتی خودشو رسونده بود اونجا. سریعتر قدم برداشتم که برسم بهش و برش گردونم دارالقران.

تا کفش پوشید و نایلون کفشاشو محکم گرفت زیر بغلش ، بهش رسیدم.داشت میرفت کنار ابسرد کن. صداش زدم کوچولو.برگشت.شکلاتو دادم دستش و گفتم بیا برو پیش مامانت.

یه نگاهی زیر چشمی بهم کرد و سرشو به نشانه ی "نچ" داد بالا و رفت طرف ابسرد کن. تا کفشامو بپوشم دید دستش به لیوانها نمیرسه. به من نگاهی انداخت که یعنی بیا لیوان بده حرف اضافه هم نزن!

رفتم لیوانو برداشتم. معمولا بچه ها دوس دارن خودشون اب کنن لیوانو . ازش پرسیدم جوابی نداد. لیوانو اب کردم دادم دستش.خورد و لیوانو انداخت توی سطل و اروم اروم رفت طرف فرشها. بهش گفتم زود برو پیش مامان.بلدی کجاس؟ سرشو داد پایین که یعنی آره

کفشاشو دوباره گذاشت توی نایلونش. راه افتاد سمت دارالقرآن . همش هم بین راه حواسش پرت میشد به زایرانی که نشسته بودند. منم حرص میخوردم که چقدر لفت میده و منِ خسته رو درک نمیکنه!!

خلاصه وقتی رسید دارالقرآن، خیالم راحت شد و رفتم خونه.

توی راه با خودم فکر کردم من چقدر کاسه ی از آش داغترم.خخخ ...البته فکر میکنم خوب باشه که حواسمون به کوچولوها باشه تا اتفاق بدی خدایی نکرده نیفته.

ولی چیزی که خیلی ذهنمو درگیر کرد تفاوت تربیتها بود. من خودم اگر بچه داشتم فکر نمیکنم اینطور بهش آزادی عمل بدم. شاید مثل خودم وابسته بار بیارمش...نمیدونم...

نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۵ساعت 7:23 توسط مسافر|

بالاخره دور همی ۲۳ شهریور رو هم رفتیم.

خدا رو شکر خوب بود.

اکثر همسفرها با خانواده هاشون اومده بودن. تجدید خاطره ی خوبی بود. مناسبتش سالگرد شروع سفر معنوی حج مون بود...

یادمه پارسال پروازمون نیمه شب بود. سفری پیش روم بود که زیاد در موردش نمیدونستم.فقط یکی دو کتاب خونده بودم و تعدادی حدیث و نگاه کردن سی دی های مرتبط و خوندن احکام مربوط به حج.

دلم خیلی گرفته بود و احساس تنهایی میکردم. آقای همسفر به خوبی منو توجیه کرده بود که توی سفر باید خودم رو تنها بدونم و روی بودن او حساب نکنم.آخه از عوامل کاروان بود و خیلی گرفتار بود.منم واقعا اینجا توجیه شده بودم.هر چند اون طرف که رفتیم چند بار پیش اومد که بهش شکایت کنم از نبودنش و تنهاییام...

الان یاداوریش برام شیرینه.حتی یاداوری تمام سختیهای این سفر عجیب و غریب.... اما اون شب حتی توی اتوبوسی که به سمت هواپیما میرفت هم اشک میریختم و از همون لحظه دلم برای همه ی دلبستگیهام در شهرم تنگ شده بود. خانمهایی که اطرافم بودن فکر میکردن هنوز نرفته، دارم برای بچه یا بچه هام دلتنگی میکنم و من فقط میگفتم نه .بچه ندارم. اونها هم دلداریم میدادن که پس راحتی و ما الان نگران بچه هامون هستیم که باید یک ماه بدون ما و در کنار فامیل  بگذرونن. و متوجه نبودن که بالاخره هرکس یه چیزی یا به کسی براش مهم هست و دلتنگیهای دیگران هم میتونه به همون اهمیت دلتنگیهای اونها باشه.

در عوض ۲۳ شهریور امسال در کنار همسفرها دیگه خبری از اشک نبود. کباب هامو با اشتهای تمام خوردم!!! کلی عکس یادگاری گرفتیم.یه عالمه از ترس گربه های بیرون رستوران جیغ زدیم و بعد به ترسمون خندیدیم. همه هم خوشتیپ کرده بودن و بعضیا حتی شناخته هم نمیشدن!

ولی اعتراف میکنم هماهنگی این همه آدم کار بسیار مشکلی بود و از دوماه قبل با کمک سه نفر از حاج خانمها، بالاخره به خیر و خوشی تونستیم کارو به انجام برسونیم.

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 7:30 توسط مسافر|

اکثر قدیمیای مشهد، فکر میکنم عکس یادگاری از یه مکان مشترک داشته باشن. شیرهای سنگی پارک کوهسنگی!

احتمالا خیلی از زائرایی هم که میرن کوهسنگی، یه عکس یادگاری کنار این شیرها دارن.

آخه هر بار از کنار این شیرها رد میشم، یه عده دارن از خودشون و آقا شیره عکس میگیرن!

ما هم یه عکس کنار این آقا شیر غران داریم.

من و خواهرام که همه هم ریزه میزه و فسقلی بودیم،  ایستادیم کنار شیر و پدرم هم ابجی کوچیکه رو که هنوز نوزاد بود کنار ما گرفته تا همه مون توی عکس باشیم. همچین فاتحانه به دوربین نگاه میکنیم انگار آقا شیره رو شکار کردیم!

الان که داشتم در مورد کوهسنگی سرچ میکردم و میخوندم،  دیدم مجسمه های سنگی شیر رو شهردار وقت شهر میلان، اون قدیم ندیما به اینجا هدیه کرده؛ با چند تا مجسمه ی دیگه. که چون یکم همچین مشکل داشتن، بعد از انقلاب، از پارک کوهسنگی برداشته شدن.

پ.ن: ولی من باز هم تاکید دارم به اینکه باید در کوهسنگی بستنی قیفی خورد! حالا عکس یادگاری هم نگرفتین، نگرفتین!

نوشته شده در چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۹۵ساعت 8:12 توسط مسافر|

عید مبعث خواستیم یکم شکلات پخش کنیم اطراف حرم

مث بچه ها شوق داشتم خودم تعارف کنم!

شکلاتها رو توی کیسه پلاستیکی ریخته بودم. از آقای همسفر کیسه رو گرفتم .دو نفر برداشتن. ناگهان همه  به طرف شکلاتها اومدن. دقیقا در عرض 5 ثانیه مشت مشت برداشتن و حتا پلاستیکو توی دستم پاره کردن و من دستمو به زحمت آوردم بالا و دیدم هیچی توش نیست!!!

با اینکه با خنده به آقای همسفر دست خالیمو نشون دادم اما نمیدونم چرا انقدر از بیفرهنگی بعضیها اعصابم خورد شده بود. اینو وقتی لرزش دستمو دیدم فهمیدم!!!

بهش گفتم اول بریم پایین زیارت اهل قبور که یکم آروم بشم و از زیارتم چیزی بفهمم.

بهشت ثامن الائمه شلوغ بود بخاطر تعطیلی و مبعث و 5 شنبه بودن.

اول رفتیم برای مادربزرگ آقای همسفر فاتحه خوندیم. بعد آرامگاه محسن حاجی حسنی کارگر، شهید منا رو هم پیدا کردیم. با دیدن او و دو شهید دیگه و قاری دیگر قران- آقای عباسی که در تصادف کشته شد-  اشکام سرازیر شدن روی گونه هام. بعدش رفتیم زیارت شهدای حرم. حس میکردم خیلی آروم شدم

شهدای حادثه تروریستی حرم امام رضا خیلی مظلومن. خیلی خوبند. خیلی دوسشون  دارم. توصیه میکنم حتما به زیارتشون بروید....

نوشته شده در دوشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 2:28 توسط مسافر|

به نظر من مردم عراق بیشتر از پایبند بودن به قانون، به عرف و رسم و رسومشون پایبندن.

توی فرودگاه، یه پیرمرد کنار آقای همسفر، داشت سیگار میکشید. اصولا انگار قانونی برای منع سیگار کشیدن در مکانهای عمومی ندارن. به راحتی توی اتوبوس هم سیگار میکشیدن و خفه مون میکردن.

آقای همسفر دستشو گذاشت روی شونه ی پیرمرد که متوجهش کنه و به او تابلوی No smoking  رو نشون داد.

 پیرمرد هم یه چیزی گفت و اهمیتی نداد!

پروازمون تاخیر داشت و من خسته پامو روی پای دیگه م انداخته بودم که یه مرد عراقی اومد جلو. از آقای همسفر با لهجه پرسید ایرانی یا عراقی؟ وقتی متوجه شد ایرانی هستیم و از رسوم اونها بی خبریم به کفش من اشاره کرد و گفت کفش، بی ادبی. اینجور نشینه.

منم از ترسم سریع پامو گذاشتم روی زمین ولی کلی به آقای همسفر بیچاره غر زدم که اون چکار به من داره؟! من که نباید رسم اینا رو رعایت کنم....خودشون قانونو رعایت نمیکنن سیگار میکشن و و و....!!!!!!

ولی واقعا کفش در فرهنگشون بسیار جایگاه بیخود و مزخرفی داره!

انقدر که به قول آقای همسفر حتی دزدهاشونم عارشون میاد کفش بدزدن!

خوبیش این بود که کفشامو رها میکردم کنار دیوار و میرفتم زیارت و وقتی برمیگشتم از همونجا کفشامو میپوشیدم و میرفتیم هتل.

نوشته شده در جمعه دهم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 14:53 توسط مسافر|

کاظمین برای ما ایرانیها بخصوص مشهدیها حال و هوای خاصی داره. پدر و پسر بزرگوار امام رضا در کنار هم....

نشسته بودم جلو ضریح و داشتم توی همون حال و هوا به ضریح نگاه میکردم که یک خانم با دو تا بچه ش اومدن کنار من. هردو بچه که دختر و پسر بودن، پوشک شده بودن و سن دو و دو و نیم سال داشتن احتمالا.شایدم کمتر.

از نرده های چوبی جلو من بالا میرفتن در حالیکه دو برابر قد خودشون بود.واقعا عجیب غریب بودن.کم کم مامانشون دعواشون کرد! منم حواسم کاملا پرت شیطنت اونها بود. دیگه کم کم شروع کردم به دعا خوندن که دیدم مامانشون دختر رو زد.به دختر نگاه کردم و لبخند زدم.

بخاطر کتک مادرش یکم غر زد و به شیطنتش ادامه داد. من اروم دستشو ناز کردم. محو من شد! مادرش تا دید حواس من پرت شده با کیف پولش چند تا زد توی صورت دختر بیچاره. دستمو جلو صورت بچه گرفتم که دیگه مادرش کتکش نزنه.به عربی یه جورایی انگار خواست از من معذرت بخواد بخاطر شیطنت بچه ش.با سر اشاره کردم اشکالی نداره نزن بچه رو!

دخترک که هیچ بنی بشری نمیتونست بنشوندش، نشست خیره شد توی صورت من.آروم و بیصدا! بهش لبخند میزدم و دستشو ناز میکردم.دستای کثیفشو میخواست بزنه به چشمام و نازشون کنه! تو دلم گفتم یا علی الان گل مژه میگیرم !!!! ولی لبخند میزدم به بچه. انگار دنیا رو داشت. اروم و با لبخند فقط تو صورت من نگاه میکرد. با اینکه خیلی بچه کثیفی بود ولی دوست داشتم بغلش کنم و صورت کتک خورده ش رو ببوسم. مادرش دست دو تا بچه ش رو گرفت و رفت حاجتشو بگیره....

نوشته شده در چهارشنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 1:4 توسط مسافر|

دوران دانشگاه، دوست صمیمی زیادی نداشتم. یعنی در واقع فقط با دو نفر زیادتر میگشتم و همونها دوستان صمیمی م به حساب میومدن.

به تازگی یکیشون عقد کرده و چون به احتمال زیاد به شهر همسرجانش بره و اونجا زندگی کنه، قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. عروس رو 7 سالی میشد ندیده بودم.

اول رفتم شیرینی و ابمیوه خریدم.خجالت میکشیدم دونه ای بخرم! ولی بنده خدا شیرینی فروش به خاطر رعایت حلال حروم، شیرینیهای متفاوت منو جدا جدا وزن کرد و انقدر 2 دو تا چارتا کرد تا بالاخره بعد از ده 15 دقیقه خریدم رو تحویلم داد!

به خاطر همین وقفه دیر سر قرار رسیدم.

مخصوصا که کارت مترو م دست آقای همسفر مونده بود و بخاطر تهیه بلیط، اولین قطارو از دست دادم و چند دقیقه هم اینجا معطل شدم. یک آقا به جای من کارت زد و پولشو نگرفت و گفت کسی این کارو برای من انجام داده این زنجیره رو قطع نکنید! البته من خودم چند بار تاحالا این کارو برای خانمهای بی بلیط و بی کارت انجام داده بودم و الان به خودم برگشت!

خوبی متروی مشهد این ه که اصلا مثل مترو تهران از شلوغیش خفه نمیشی. دستفروش هم نداره. یا حداقل من ندیدم.ولی بدیش، مثل اکثر جاها، زل زدن مسافرا توی چهره ی همدیگه س. من به کفشها نگاه میکردم که نه به کسی خیره بشم و نه متوجه نگاه بقیه باشم.هرچند سنگینی نگاهها رو آدم حس میکنه!

پارک که رسیدم هر دوتا دوستام بهم زنگ زدن. یکیشون منتظر من بود که با هم بریم داخل پارک. دیدمش روبوسی کردیم و از همون اول شروع کردیم به وراجی.کیف کردن از هوای بهار وقتی کنار یه آدم دوست داشتنی قدم بزنی دو برابر میشه. تا خود پارک بانوان رو یه ریز حرف زدیم.

داخل پارک که رسیدیم با اولین نگاه، دوستمو که پشت به در ورودی روی نیمکت نشسته بود، تشخیص دادم و به این دوستم گفتم به جون خودم اون خود شه. اندامش شبیه اعظمه.

درست حدس زدم! 

همدیگه رو محکم بغل کردیم و بوسیدیم و باز شروع کردیم به وراجی. چون سرد بود رفتیم روی نیمکت وسط پارک که از آخرین گرمای خورشید استفاده کنیم.

حرف زدیم و خندیدیم و شیرینیهای اعظم و من رو خوردیم و از هر اتفاقی سوژه ای ساختیم برای بیشتر خندیدن و بعد که آفتاب غروب کرد رفتیم برای ادامه ی صحبتامون، نمازخونه ی پارک. دماغامون از سرما سرخ شده بود. من که با مانتو نخی تابستونی رفته بودم! مث چی میلرزیدیم:))) حالا تقصیرم نداشتیم.چون به قول معروف صبح هوا بهاری بود؛ ظهر تابستونی شد و از گرما عرق میکردی ولی شب زمستون شد. جدی جدی از دهنم بخار میومد! 

دیروز لابلای حرفها، بچه ها به من گفتن چهره ت خانم تر و پخته تر شده. فکر کنم دیگه خیلی پیر شدم:)) و میگفتن تو از بعد ازدواجت چقدر شیطون و البته بدجنس شدی!!

همه مون از اون زمان تا حالا کلی عوض شدیم. شیطنت هر سه مون اضافه شده. بر خلاف اکثر آدما که سنشون زیادتر میشه و عاقلتر میشن!

 خیلی با هم راحت بودیم؛ حتی بیشتر از دوره دانشگاه. جالب بود برام. مخصوصا بعد از این همه سال. خدا رو شکر که خیلی خوش گذشت. بماند که انقدر غیبت فامیلامون و دوست و آشنا رو کردیم که نزدیک بود دو تا تلفات بدیم انقدر سرفه کردن؛ چون اب دهنشون خشک شده بود از پرحرفی!

از خوبیهای دیروز این بود که هیچ کدوم مون وارد عمق ناراحتیهای زندگی مون نشدیم. دقیقا هر سه نفر لابلای حرفها، یه اشاره به بدبخت بیچارگی خودمون کردیم و سریع ازش رد شدیم و بقیه هم کنجکاوی نکردن.

هوا خیلی زود تاریک شد و اون دو سه ساعت با سرعت گذشت. برگشتنی نه نگاههای مردم برام مهم بود و نه سرما رو حس میکردم. باد محکم خودشو به صورتم میکوبید و من قدم زنان ، تمام مسیر مترو تا خونه رو به بعد از ظهر رویاییمون فکر میکردم.

 

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۵ساعت 12:48 توسط مسافر|

قدیما عادت داشتم گاهی روی برگه چیزهایی بنویسم و زیر فرش یا لای کتاب یا توی کمدی جایی پنهانش کنم که مثلا مدتها بعد ببینم و بگم هعی....یادش به خیر!!

مثلا مینوشتم شنبه...تاریخ فلان...ساعت فلان....مامان چای آورده و همه دارن میخورن جز بابا که هنوز از خواب بعداز ظهر دل نکنده. شب قراره بریم طرقبه. این مثلن بود!

بعد تکه کاغذو زیر موکت میذاشتم که امکان جابجاییش از فرش کمتر بود یا توی جعبه کتابهایی که کنار انباری بودن و توی کتابخونه ی کوچیکمون جا نشده بودن. یا حتی زیر فیله ی کابینتهای آشپزخونه!

اون روز توی چمدون هایی که مامان از انباری در آورده بود که به ابجی کوچیکه بده، چمدون دوران مجردیمو دیدم و یه برگه کوچولو از همینها که گفتم، توش پیدا کردم.

سه مطلب کوتاه داشت. تاریخ، اسم خودم و  پایینش هم نوشته بودم"روز پدر".

دلم پر کشید واسه اون تاریخ و اون روز. یه حس غم و   حسرت بی فایده. کاغذو چند روز نگه داشته بودم و هرروز  بهش سر میزدم. ولی هربار که میرفتم نگاش میکردم دلم پرغم میشد.

دیروز مچاله ش کردم و انداختم دور....

هر چند این غم نبودن بابا تا همیشه همراه منه اما فکر میکنم حسرتها رو باید مچاله کرد و انداخت دور....

 

 

نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۴ساعت 23:42 توسط مسافر|

شمال که بودیم، مجتمع اقامتمون خودش سینما داشت و ما هر سه شبی رو که اکران داشت به سینما رفتیم.

شب دوم فیلم در مدت معلوم، تونست خیلیها رو بخندونه. به نظر من مثل این جوکهای بی ادبی بود که ظاهرش زشته ولی خنده ت میگیره. همین!

بازی بازیگراش به نظرم خوب بود بخصوص جواد عزتی.

خدا رو شکر آقای همسفر بین من و پدرشوهرم فاصله انداخته بود و من بیشتر از حد خجالت زده نشدم! از دیدن صحنه های فیلم با خجالت توی صندلی فرو میرفتم و میخندیدم. آقای همسفر هم که از شرم حضور پدرشون نمیتونست بخنده همش آروم با آرنجش به من میزد و منم بدجنسی میکردم و در پناهش میخندیدم.

فیلمش بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشه فقط مشکلی رو با یه راه حل مزخرف =] مطرح میکنه و بیشتر به نظرم اهانتیه به مجردها. 

نمیدونم مجوز گرفتن چه قوانینی داره ولی این فیلم به نظرم مورد زیاد داشت! اوجش اونجایی بود که اشتیاق جوونک شیرین عقل در صیغه ی پیرزن لیف فروش(با توجه به وسع مالی جوونک!!) به گریه ی او در کلانتری ختم شد وقتی که دیدیم پیرزن درواقع یک مرد چندش آور کچل هست و  این جوونک بود که قربانی او شده!!!!

واقعا من که آب شدم.

پدرشوهرم که فکر کنم به خاطر ما میگفت نصفی از فیلمو خواب بوده. ولی گمان نمیکنم با اون همه صدای خنده و موضوعی که فیلم داشت کسی اون شب توی سینما خوابیده باشه

 

 

 

نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند ۱۳۹۴ساعت 8:0 توسط مسافر|

امروز قرار شد تمام نیروها یه فیلم رو برن تماشا کنن. از قرار معلوم قرابتی با سیاست داشت. عجیب و غریب بود برام. 

البته من و خانم همکار چون سرمون شلوغ بود، قرار شد نوبتی بریم و هر کدوممون یه ساعتشو تماشا کنیم. دو ساعت فیلم بود. من زودتر رفتم.

از اونجایی که واقعا دیگه به سیاست علاقه ای ندارم و همینطور از اونجایی که از 4 و نیم صبح، خواب و بیدار بودم، حسابی خوابم گرفت. اتاقو هم تاریک کرده بودن. روی صندلیم سر خوردم و  چشامو بستم و چرت زدم! باورم نمیشه که به اون راحتی دقایقی رو خوابیدم. بعد هم رفتم تجدید وضو توی وضوخونه هایی که داخل صحن برای خانمها ساختن.

ایده ی بسیار خوبیه. ولی حیف سرویس بهداشتی داخل حرم رو خراب کردن. برای اونهایی که مشکل دارن یا برای بچه ها خیلی سخته.

توی وضوخونه یه خانم تا چشمش به کارت روی مقنعه م افتاد شروع کرد به شکایت از بوی چاههای کف وضوخونه که چرا آب نمیریزن و الخ  :))

خواستم بهش بگم باید به مسئولش بگین و چه و چه که دیدم دلش پرتر از این حرفهاست. گذاشتم شکایتهاشو از کل سیستم آس.تان.قد.س!! به من بگه. بعدم چادر روسریشو پوشید و رفت. بدون خداحافظی. خب سلام هم نکرده بودیم!

نوشته شده در شنبه سوم بهمن ۱۳۹۴ساعت 21:54 توسط مسافر|

از دیروز که یاد ننه آقا افتادم، غم نشسته توی دلم. این دل درد لعنتی هم امان نمیده و با یاد ننه آقا دست به یکی کردن که منو ناک اوت کنن!

دیشب موقع خواب، آقای همسفر آروم کنار گوشم میگه امروز جور دیگه ای بودی...واکنشهات با همیشه فرق داشت... انگار اینجا نبودی اصلا....

حالا خوبه که از صبح تا آخر شب سرش توی جزوه ها و کتاباش بود و دائم مساله حل میکرد و عدد و رقمها به جای من جلو چشاش ناز و غمزه میومدن!

*نصیحت نوشت: آخه مسافر! این رسمشه؟! که بعد از این همه که از آقای همسفر دوری، همین سه چهار روزو که با همید اینطوری باشی؟ 

*مسافر نوشت: والا دل درد ه غلبه داشت. چکار کنم خب؟ 

پ.ن: خخخخ. خودم میبرم و میدوزم!

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۴ساعت 9:25 توسط مسافر|

دیشب آبجی کوچیکه، خونه مامان، بساط پیراشکی پزی راه انداخته بود.

و از اونجایی که خمیرشو خودش درست کرد، همه ی نوه ها ریخته بودن دورش برای خمیر بازی!

یاد اون قدیما افتادم. بابا خمیر میزد و رشته درست میکرد. رشته ی آش و پلویی. روز رشته زنی چه روز خوبی بود برامون. یه تیکه خمیر بهمون میدادن که سرمون به همون بند بشه و مزاحم نباشیم! منم با خمیر مثلا کاسه کوزه میساختم و میذاشتم توی آفتاب که به ظرفهای اسباب بازیم، وسیله اضافه کنم. اما همه ترک میخورد!

دیشب هم به هرکدوم از بچه ها یه تیکه خمیر دادند که هر کس برای خودش یه دونه پیراشکی درست کنه. کوچیکترا اما بیشتر خمیربازی کردن. خمیرهاشونو به زمین و زمان مالیدند. آخر کار، روی کاغذروغنی داخل فر، کنار پیراشکی دست ساز هرکدومشون، اسمشون هم نوشته شد که با بقیه پیراشکیا قاطی نشه!!

خودشون که کلی شوق داشتند برای خوردن دستساز خودشون!

نوشته شده در چهارشنبه نهم دی ۱۳۹۴ساعت 7:23 توسط مسافر|

و اما بعد سوم مهمونی، حال من بود!

استرس گنگ و مبهمی رو که قبل از هر مهمونی دارم، کم و بیش داشتم. 

بعد با دیدن هر کدوم از حاج خانوما یه شوقی میومد توی دلم و با اون استرسه قاطی میشد!

 برای اولین بار در تاریخ زندگی اینجانب بر روی کره زمین، من برای مهمونی بافت پوشیده بودم!

با اینکه پر از هواکشهای ریز بود! و اصلا ضخیم نبود، ولی آخر مهمونی به این نتیجه رسیدم که هنجارشکنی کار خوبی نیست؛ بلکه ادامه ی رویه ی قبل بهتره :/

یعنی همون سرما بخورم و نازک بپوشم بهتره تا اینکه از گرما آب بشم و لباس مناسب فصل بپوشم.

موقع پذیرایی هم طبق معمول خوشم نیومد زیاد بکشم بخورم.صاحبخونه میگفت مدیون شکماتون نشین. ولی من عمرا مدیون شکمم بشم. اومدم خونه و از خجالت یخچال دراومدم. ما نان و ناگت خود را میخوریم ولی تن به ذلت ملقب شدن به پرخوری نمیدهیم! خخ

نمیدونم جمع حاج خانوما چقدر انرژی مثبت داشت که حالمو انقدر خوب کرده بود. همشونو دوست داشتم. حتا اونهایی که توی سفر از دستشون حرص خورده بودم! 

در پایان مهمونی باز میخواستن قرار بعدی دور همی رو بذارن. یعنی وقتی یادم افتاد واسه هماهنگ کردن همین دور همی چقدر بدبختی کشیدم، تمام خوراکیایی که خورده بودم زهرم شد

آقای همسفر اومد دنبالم. دلم براش تنگ شده بود. مخصوصا که فردا صبحش راهی تهران بود و من این چند ساعت با او بودن رو توی مهمونی از دست داده بودم. تقصیر خودشه که اصرار داشت منم برم مهمونی! 

خدا رو شکر روز و شب خوبی بود و ان شاالله تا یه مدت منو شارژ نگه میداره. 

پ.ن: دوست داشتم خاطره ی این مهمونی روثبت شده داشته باشم.اگر البته بلاگفا مثل بعضی پستهام، نخوردش!

 

نوشته شده در یکشنبه ششم دی ۱۳۹۴ساعت 5:54 توسط مسافر|

به نظر من هیچ مهمونی زنونه ای بدون غیبت یا حسادت یا گوشه کنایه زدن و خلاصه این رفتارهای به قول معروف، خاله زنکی، نمیشه.

نمیگم مهمونی جمع ما بدون این حرفا بود؛ ولی روی هم رفته کمتر بود و سالمتر.

زودتر رسیده بودم.یکم آرایش کردم. منتظر بقیه نشستم تا کم کم همگی اومدن.

یکیشون گفت وای چه خوشگل شدی. و صدای دو سه نفر بلند شد که "خوشگلتر". فکر کنم منو داشتن با روزگار وقوف در منا و آشفتگی اون روزام مقایسه میکردن! وگرنه عملیات خاصی روی صورتم انجام ندادم جز ریمل و رژ لبی به رنگ لبام !

عاشق فرزانه ام. وقتی اومد، از یه کنار همه رو بوسید تا به من رسید. با کشش وصدای بلند سلام کردیم و پریدیم بغل هم. کلی همو چلوندیم تا رضایت بدیم برای جدایی موقت!

عاشق فرزانه ام چون هوای همه رو داره. خاله زنکی حرف نمیزنه و خیلی بی خیاله.

با اینکه تفاوت سنیمون زیاده ولی حسش نمیکنم و خیلی باهاش راحتم. حالا در اینکه من تقریبا با همه، کلن راحتم، شکی نیست! ولی با بعضیا دیگه خعلی راحتم.

میشه گفت دو سه مقوله که در مهمونیهای زنونه مطرح میشه اینجا هم مطرح شد.

بهم گفتن لاغر شدی. که اون هم فکر کنم چون من رو با روزهای سفرم مقایسه میکردن که در چادر عربی چیزی شبیه بارباپاپا بودم!

بعد پرسیدن ابروهاتو تتو کردی؟ و من که بچه ی راستگویی هستم گفتم نه.داشتم قیچی میکردم ابرومو که زیادی قیچی خوردو کچل شد! همونجارو با مداد ابرو دو سه تا نقطه گذاشدم

و باز هم بحث نه چندان شیرین بچه و توصیه های دوستانه برای بچه دار شدن من. شنیدن این مبحث از دوستان، قابل تحمل تره تا شنیدن از فک و فامیل. این موضوع هم خدا رو شکر با توضیح من که فعلا بچه نمیخواهیم و این حرفها ختم به خیر گشت! مخصوصا که فرزانه خاطرات بچه داریهاشو تعریف کرد و کل جمع رو خندوند و حواسها پرت شد.

کاروان ما میانگین سنی پایینی داشتن. مثلا سه چهار نفر که از من هم کم سن و سال تر بودن. مهمونی رو بیشتر با اونها گذروندم و همینطور با دو تا از دخترهای حاج خانمها که باهاشون توی گروه تلگرام آشنا شدم.

مهمونیهای زنانه سر و صدا هم زیاد دارن. در این مورد، ما هم استثنا نبوده و نیستیم! صدا به صدا نمیرسید و صدای خنده ها و صحبتها انقدر مخلوط شده بود که تشخیص بلندترین صدا و پر حرف ترین شخص، غیر ممکن بود.

 نمیدونستم دو تا وروجک دیگه هم منو دوست دارن! مامانشون میگفت عکستو توی گروه دیدن و عاشقت شدن.همش میگن ....جونو از نزدیک ببینیم . حیف نتونستم درست واکنش نشون بدم و حداقل ببوسمشون. چون با پدرشون اومده بودن دنبال مادرشون و اومده بودن داخل خونه و داشتن آش رشته میخوردن و با خجالت و لبخند به من نگاه میکردن.

گفتم دو تا وروجک "دیگه" چون سه تا وروجک قبل از اومدن اینها با من دوست شدن.

مهمونی جالبی بود. سن دوستام بین 3 سال تا 55 -60 سال بود!

نوشته شده در پنجشنبه سوم دی ۱۳۹۴ساعت 17:49 توسط مسافر|

یادش به خیر...

بابا تا وقتی بود شبهای چله رفتن به خونه ی بابابزرگ از واجبات بود.

خونه ای قدیمی در انتهای یه بن بست باریک.

یک کرسی بزرگ که رو ش سینی میوه بود و کمی نخودچی و کشمش؛ عطر نارنگی و بوی بخاری نفتی؛ صدای قل قل سماور و قل قل گاه و بیگاه قلیون ننه آقا و بعد سرفه های قدیمی و کشدارش؛ خنده های دخترعموها؛ شیشه های بخار گرفته؛ میوه های پوست گرفته و بدون تزیین و روی هم ریخته توی بشقابهای ملامین؛

و حتی وسوسه ی خود رو به خواب زدن زیر کرسی.

همه و همه خاطرات من بود از یلداهای دور.

یادش به خیر...

پ.ن: میشه تاخیر این پست رو با این دلیل که پست، مربوط به یلدای سالهای دور هست، توجیه کرد؟ حالا مهم هم نیست! مهم آدمهایی هستن که دیگه نیستن...

نوشته شده در پنجشنبه سوم دی ۱۳۹۴ساعت 14:45 توسط مسافر|

چند پست قبل، نوشته بودم دارم یه کاری رو هماهنگ میکنم.

در واقع، موضوع، هماهنگ کردن یک دور همی بود با جمعا 28 نفر از حاج خانمهای همسفر حج مون.

توی گروه تلگرامی که با هم داریم، یکی پیشنهاد داد دور هم جمع بشن و منم هماهنگ کردم.

حالا چون خودم قرار نبود برم، راحت تر بودم و بی رودرواسی یه پیشنهاداتی میدادم. مث دنگی دونگی خرج کردن و این حرفها. ولی اساسا چون همگیشون حاج خانم هستن، آنچنان هم، زدن این حرفها راحت نبود. بماند که این طرح دونگی خرج کردن، در نطفه خاموش شد!

بالاخره بعد از روزها، هماهنگی انجام شد و دیشب رفتیم باغ یکی از حاج خانمها. 

حالا من دو روز مونده به قرار مهمونی، با اصرار زیاد دوستان و توصیه ی آقای همسفر، تصمیمم عوض شد و قرار شد من هم برم.

عاشق این تصمیمات ناگهانیم هستم!

 مثلا دقیقا لحظه ی آخر قبل از رفتن به مهمونی،  لباسی رو  که مدنظرم بود، نپوشیدم و با یک لباس دیگه رفتم مهمونی.

آقای همسفر خیییلی شرمنده فرمودند من را و بخاطر من کلی آجیل و چیپس و پفک و پف فیل  برامون خریدن و بردیم نوش نمودیم. خانم صاحبخونه هم کلی تدارک دیده بود طفلی.

ساعت ده شب تازه رسیدیم خونه.

آقای همسفر هم با دو سه تا از آقایون همسفری که اومده بودن دنبال حاج خانماشون، دیدار تازه کرد.

پ.ن : پایان قسمت اول

پ.ن 2: عنوان پست رو که گذاشتم یاد دو فیلم با یه بلیط افتادم! البته اون بهتر ه از سه پست با یک ماجرا! 

پ.ن 3: وقتی رسیدیم خونه از خستگی زودتر از همیشه یعنی 11 و نیم خوابم برد، واسه همین بدنم شگفت زده شده و از ساعت سه بیدارباشو زده. منم سود استفاده کردم پست زدم . به جای عبادت در دل شب!

نوشته شده در پنجشنبه سوم دی ۱۳۹۴ساعت 3:42 توسط مسافر|

از خونه ی جاری جان یه پیاله چینی که توش خوراکی بود اومد خونه ما.

مثل مادرم -که هروقت همسایه براش نذری و...بیاره سریع محتویات ظرفشونو میریزه توی ظرفهای خودش و ظرف مردم رو میشوره تا اتفاقی براش نیفته!- منم ظرف رو خالی کردم و گذاشتم توی سینک و اومدم بشورمش و جمع کنم که اتفاقا پیاله خودم از دستم افتاد روی اون پیاله و لبه ظرف جاری جان به اندازه یک ماش! پرید.

خیلی ناراحت شدم و با خودم هزار تا فکر کردم که حالا چکار کنم و چجوری بگم؟!

یادمه اولین باری که جاری جان اومد خونه ی ما 4 تا پیشدست سرویسم رو در جا باهم شکوند! و من با اینکه توی دلم ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم فدای سرت و واقعا خودمم دلم به حالش سوخت انقدر که ناراحت شده بود.

دیشب توی پیاله رو چیزی ریختم بردم خونشون و با کلی خجالت بهش توضیح دادم چی شده.

او هم با روی باز ظرف رو گرفت و گفت فدای سرتون! دلم آروم شد از برخورد خوبش. اگرچه هروقت پیاله شو ببینه یاد من میفته!

 

نوشته شده در سه شنبه سوم آذر ۱۳۹۴ساعت 7:3 توسط مسافر|

خونه خواهر آقای همسفر چند روز ابتدای ماه صفر، روضه ی زنونه بود.

سه روزش رو تونستم برم. اینجا معمولا روز آخر روضه رسمه یه غذایی نذری میدن.

روز ماقبل آخر ، بعد از اتمام روضه، یکی از همسایه ها گفت فردا اگر نذری داشتین سهم منو بدین به خانم فلانی برام بیاره.آخه من شیفتم بیمارستانم نمیتونم بیام. برام خیلی جالب بود. واقعا بعضیها انقدر به نذری اعتقاد دارن یا موضوع یه چیز دیگه ست؟!!

 

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۴ساعت 14:9 توسط مسافر|

یک گروه تلگرام دارم که اعضاش همسفرهای حجمون هستند.

همه ابراز دلتنگی میکنن و بدون استثناء همه قربان صدقه ی هم میریم!

نمیدونم چرا توی سفر اینطور نبودیم!

حالا همه اکثرا با هم خوب بودنا. ولی یه دو سه جایی تنشهایی بوجود اومد که البته دلیلش خستگی و شرایط سخت این سفر بود.

همیشه آدما قدر شرایط و موقعیتی که دارند رو نمیدونن. الان همگی ما حسرت اون روزهای سخت رو در دلمون داریم و هیچوقت هم دوباره به اون روزها دستمون نمیرسه.

جالبه که خیلیها اشک میریزن و از دلتنگیاشون میگن.اینو دیگه خودم با گوشای خودم شنیدم که میگم!

منم نمیدونم این غمه که توی دلمه از همین جنسه یا فرق داره...

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۴ساعت 14:5 توسط مسافر|

نمیدونم دیگه کسی به اینجا سر میزنه یا نه

خودمم سر نمیزنم! 

همه ی دنیای مجازی من از بلاگفا کوچ کرده و تبدیل به تلگرام و وایبر و واتساپ و اینستاگرام شده.باز خوبه با دوستان مجازی که شماره هاشونو داشتم هنوز هم در ارتباطم.

ولی وبلاگ خیلی خوبتر بود....یادش به خیر!

خدا یه نظری به من کرد و الحمدلله حج انجام دادم.باورم نمیشه! چه سفر عجیب و غریبی هست. چقدر زیبا و سخت و آسون! چه رنگارنگ و یک رنگ! چطور باید وصف کنم سفری رو که برای هر کسی یک طعم و مزه ای داره.به هر کسی نیرو و انرژی متفاوتی میده و برای هر کسی نتیجه ی خاص خودشو داره.

فقط آرزو میکنم خداوند به همه ی آرزومندان قسمت کنه و همه ی اونهایی که چنین آرزوی بزرگی رو در دل ندارن اول آرزومندشون کنه و بعد روزیشون کنه. این یکی از آرزوهای اون روزهام هم بود.

حج من با چه خاطره ی تلخی همراه بود....حادثه ی تلخ منا....

خدا رو شکر برای سلامتی بقیه ی حاجیامون.کاش حاجیان شهیدمون ما رو هم شفاعت کنن...

پ.ن: اولین باره با گوشی پست میذارم!!

نوشته شده در جمعه یکم آبان ۱۳۹۴ساعت 0:53 توسط مسافر|

کامنت شیوا توی پست قبل، منو یاد یه پیرزن خدا بیامرز انداخت.

دقت کردین خیلی وقتا اونی که فکر میکنیم دیگه وقت سفر به دیار آخرتشه برخلاف خیالات ما، عمرش طولانی میشه و خیلیا هم بی هیچ دلیلی جان به جان آفرین تسلیم میکنن؟

 بهشت رضا که میرم مدام چشمم به تاریخ تولد و وفات روی سنگ قبرهاست ( حالا خوبه که توصیه شده روی قبرها رو نخونین که عقلتون کم میشه)انقدر جوون مرگ میبینم که روحیه م رو از دست میدم...

ما م تو فامیلمون یه همچین آدمی داشتیم. مادر شوهر دختر خاله ی بابام(متوجه شدین؟) یه پیرزن بامزه. از اونهایی که صورتشون کاملا چین و چروک داره و به خاطر نداشتن دندون، چونه شون به بالا تمایل پیدا کرده.

کمرش خم شده بود و پیرزن ریزه میزه ای بود. اسم پسرش محمد بود و همه به این پیرزن میگفتن ننه ممدی

مامانم میگه ننه آقام ( مادربزرگ پدری م) هروقت مهمونی میگرفت، ننه ممدی رو هم دعوت میکرد و همیشه یه تیکه گوشت اضافه تو بشقاب پیرزن میذاشت و میگفت آفتاب لب بومه...گناه داره...

نشون به اون نشونی که ننه آقای ما سال ۶۸ فوت کرد و ننه ممدی زنده بود! بابا بزرگم سال ۷۶ فوت کرد و ننه ممدی هنوز زنده بود. فامیل پدری م یکی یکی فوت کردن....از شوهر خاله ی بابا تا خاله ش و داماد خاله ش و شوهر عمه ش و خود بابام و دو تا از عموها و... همچنان ننه ممدی داغ فامیلو میدید و کلی گریه میکرد. یادمه بیچاره توی مراسم بابا چقدر اشک میریخت و میگفت: "من باید جای حاج احمد می مردم...اون جوون بود..." بابام همیشه به امور پیرزن رسیدگی میکرد چون وضع مالی چندان مناسبی نداشت...

خلاصه چند وقت یش شنیدیم بیچاره پیرزن به رحمت خدا رفته و عروسش هم فوت شده. منتها چون دیگه حلقه ی ارتباطیمون با فامیل بابا ( یعنی خود بابا ) قطع شده، نفهمیدیم اول خودش مرد یا عروسش!

از خاطرات بامزه ی این پیرزن این بود که با وجود اینکه خیلی مسن بود اما حواسش جمع بود و با اتوبوس میومد خونه ما. خونه ی ما رو دوست داشت. آخه تنها جایی بود که بهش محبت و احترام میشد. بماند که ما بچه ها چقدر حوصله مون با اومدنش سر میرفت و به چرت زدنای پیرزن ، یواشکی کلی میخندیدیم! یه مدت بابا ماشینشو فروخته بود و موتور داشت. بعد که میخواست ننه ممدی رو برسونه خونه ش، نشوندش ترک موتور! یادش به خیر...کلی به بابا خندیدیم و دست انداختیمش که زن نامحرمو نشونده ترک موتورش! بیچاره ننه ممدی از پشت سرش، مث دخترکوچیک بابا دیده میشد....اینقدر که تمام بدنش تحلیل رفته بود. همیشه هم با چادر رنگی تردد میکرد. هنوز رنگ و طرح چادرشو یادمه. آخه معمولا همیشه همون سرش بود.

 خدا همه ی اموات رو رحمت کنه و ما هم یادمون باشه این خداست که می دونه هر کس باید چقدر عمر کنه و با مردن یه آدم پیر، نگیم دیگه زیادتر از کوپنش زنده بود!

*پ.ن: خیلی وقتها غصه دارم و میخوام بنویسم اما گاهی هر چی نوشتمو حذف میکنم و گاهی هم هیچی نمینویسم و میذارم ناراحتیام برای خودم باشه. این هفته اما خیلی سخت گذشت و شما رو هم ناراحت کردم. ولی شما همه تون انقدر نسبت به من محبت دارین که واقعا شرمنده شدم. امیدوارم خدا به همه تون خیر دنیا و آخرت بده که با دعاهاتون، دلمو گرم کردین

نوشته شده در یکشنبه ششم بهمن ۱۳۹۲ساعت 0:35 توسط مسافر|

چند شب پیش با کلی ناراحتی این پست رو که تو ادامه مطلب میارم نوشتم و ثبت موقت کردم. الان که بهش فکر میکنم خنده م میگیره!


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه پانزدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 12:31 توسط مسافر|

بالاخره آقای همسفر هم اومد و من از اون افسردگی شدید دراومدم! حتی فکرشم نمیکردم که در عرض دو سه روز انقدر حالم خوب بشه. تا ۶ ماه افسردگی رو واسه خودم پیش بینی کرده بودم!

نمیدونم من اشتباه کرده بودم یا آقای همسفر؟ من فکر میکردم یه روز دیرتر برمیگرده و همه کارامو گذاشته بودم واسه روز آخر. بعد که فهمیدم چه اشتباهی کردم کلی دعا میکردم که چند روز دیرتر برگردن 

خلاصه دعام مستجاب نشد و همون چهارم آبان برگشت.

 من و مامان و حاج داییم هنوز فرودگاه نرفته بودیم که آقای همسفر زنگ زد که هواپیماشون نشسته! دو ساعتی تو فرودگاه معطل شدیم و چشممون به جمال اون نورافکن روشن شد. البته موهای اکثر حاجیا در حد شویدی در اومده بود! تو فرودگاه یه خانمی در استقبال از یه حاج آقا چنان تو بغل حاجی غش کرده بود که توجه خانمی که کنار من بود رو جلب کرد و پرسید اینا زن و شوئرن؟! گفتم شایدم مادرش باژه . بعد یه حاج آقا انقدر لاغر بود بنده خدا که حلقه ی گلی که براش آورده بودن اشتباهی به جای اینکه بندازن دور گردنش ، جوری انداختن که از اون بالا از دور سر و گردن و کتف و کمرش رد شد و در آخر افتاد روی زمین! من و خواهرزاده ی همسرم هم فقط دنبال سوژه بودیم که بخندیم! خداوند ما را ببخشاید!

شب وقتی برگشتیم، یه ببعی گفته بودیم از خیریه بیان بکشن  و هدیه کردیم به افراد تحت پوشش اون خیریه. خواهرای آقای همسفر و پدر و مادرشون، به درخواست خود جاری جان، تو خونه ی اونها جمع شدن و ما شام از رستوران سفارش دادیم آوردن. بعدشم رفتیم بالا ، خونه خودمون. آقای همسفر اولین باری بود که خونه رو اینطوری میدید. آخه دقیقا تو شلوغی اسباب کشی رفت سفر.

شب بعدشم یه مهمونی خودمونی گرفتیم و تمام فک و فامیلو دعوت کردیم خونه مامانم که هم بزرگتره و هم حسینیه داره واسه آقایون. وسط شام مامانم گفت برو به مهمونا تعارف کن و بپرس کم و کسری چیزی نباشه. گفتم همه دارن میخورن دیگه! خلاصه با کلی خجالت رفتم و همون حرفا رو بسسسسسسسیار مصنوعی با کلی خجالت گفتم و سریع برگشتم آشپزخونه! انقدرررررر بدم میاد از این کارا!!!!

خدا رو شکر مهمونیمون به خوبی گذشت و از روز بعد راه افتادیم دنبال سوغات خریدن. سوغاتیا رو نشد برسونیم به صاحباشون.خیلی کار داشتیم و بعدشم که همسفرم باید میرفت شهرستان محل کارش. یه هفته کامل باید اونجا باشه. شبی که میخواست بره تا ساعت دو نصف شب نشستیم با هم عطر و تسبیحایی که خریده بودو بسته بندی کردیم. تسبیحا رو از بازار رضا خریدیم آقای همسفر میگه ارزش نداره آدم این همه بار از اونجا بکشه بیاره. بماند که دوست هم نداشت همون یه ریزه وقتی که برای زیارت داشت رو بذاره واسه بازار رفتن. البت به خاطر من ۲ تا دو ساعت رفته بود بازار

۵ شنبه بود که اشتباهی فکر کردیم سالگرد عقدمونه. شامو که بیرون خوردیم بعدش یادمون افتاد دو روز جلوتر رفتیم پیشواز! شنبه حرم بودم و قرار بود آقای همسفر بعد از جلسه شون بره شهرستان. صبح موقع خداحافظی باز اشکم دراومد و با غصه ازش خداحافظی کردم. ظهر داشتم آمار زائرا و ختمها و... رو میگرفتم که زنگید گفت اگه زودتر بیای میتونیم ناهارو با هم بخوریم. اومده بود بازار بزرگ غدیر کنار حرم که شکلات بخره برای همکاراش که میان دیدنش. منم سر ساعتی که خروجی زده بودم،  تعطیل کردم رفتم بازار و همدیگه رو دیدیم و رفتیم اغذیه فروشی وسط بازار. خیلی خیلی لفتش میدن تا یه ساندویچ در پیت بیارن! همسرم گفت سریعترین ساندویچتون کدومه؟ گفت همبرگر.  خلاصه تا نشستیم همبرگرو آورد و تند تند خوردیم که آقای همسفر به سرویس برسه.

بهش گفتم سالگرد عقدمونم اومدیم بیرون غذا خوردیم. گفت اونم چه غذایی!!

تو خونه وسایلشو که خواست ببره شد یه چمدون کوچیک! حالا خوبه مث خیلیا خرید آنچنانی نکرده بود. فقط واسه دو تا از همکاراش که جبران  نبودنشو کرده بودن سجاده خریده بود و برای بقیه چه مدیر عامل و چه آبدارچی، عطر و تسبیح. همکارش بدون اینکه چیزی بگه زحمت کشیده بود و ۴ جعبه شیرینی تر خریده بود . میخواست یه عده هم برای استقبال راه بندازه که همسرم مانع شد. انقدر از این کارا هم بدم میاد! 

بعدشم سرویس اومد و منم تا سر خیابون و ایستگاه اتوبوس، که تو مسیرشون بود، همراهشون بودم و همونجا از هم خدانگهداری کردیم و نشد ابراز احساسات کنیم

توجیه المسائل نوشت!  :   این روزا خیلی گرفتار بودم و بعدشم لپ تاپمو گذاشته بودم خونه مامانم و کلا دسترسی به نت نداشتم. هر روزم کلاس میرم و از بعد نماز صبح بیدارم تا ۱۲ ،یک  نصفه شب. هرروز سر کلاسام مث معتادا چرت میزنم. گوشام میشنوه ولی چشام یهویی لوچ میشه به گمانم! واسه  همین دلم نمیاد نمازو بمونم حرم بخونم و برمیگردم خونه!

خلاصه که ببخشید این روزا نتونستم بهتون سر بزنم اما شما دوستان مهربونم به یادم بودین و شرمندم کردین. راستش منم  هرروز تو حرم جاتون سلام دادم به آقا و به یادتون بودم :) 

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۲ساعت 15:32 توسط مسافر|

ادامه مطلب رمزکی!
ادامه مطلب
نوشته شده در یکشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۲ساعت 23:9 توسط مسافر|

ماه رمضون امسال هیچ موقعیتی پیش نیومد که افطاری بدیم. تا اینکه دو سه شب پیش وقتی متوجه شدم خواهرم میخواد  فرداش بچه هاشو بذاره پیش من و خودش دکتر بره، ازش خواستم افطار م پیشمون بمونه. چون همسرش افطاری دعوت بود، خیلی اصرار کرد شام چیز خاصی نپزم و گفت معمولا خودشونم فقط سوپ میخورن.

منم با خودم گفتم یه کوکو سیب زمینی حداقل میپزم. رفتم سیب زمینی خریدم و عصر وقتی کوکو رو پختم دیدم به خاطر نوع سیب زمینی ش کو کو وا میره و به هم دست نمیده. کلی خدا رو شکر کردم که مهمونم خواهرمه و نه فامیل آقای همسفر! تازه خوبیشم به نبودن شوئرش بود. کوکو خوشمزه شد اما قیافه نداشت به هیچ عنوان!

خلاصه....شب که همسرش اومد دنبالش نشستیم دودکش ببینیم.  وسطای سریال، یه دفعه فیروز گفت :"مهمون خر صابخونه ست. هرچی بذارن جلوش میخوره" . منم نمیدونم چرا از این جمله خنده م گرفت و به معنای واقعی کلمه چونان اسب خندیدم....

خواهرم با یه حالت خاصی پرسید چی گفت؟ تازه فهمیدم چی شده و با جدیت  و خیلی شاکی گفتم حالا خوبه میگن مهمون حبیب خداست... چه حرفایی به مردم یاد میدن ( آیکون کوفیدن تو پیشونی) 

+عیدتون مبارک. دیگه این چند ساعت باقیمونده، پیشاپیش گفتن نداره

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت 14:29 توسط مسافر|

امروز قرار بود یکی از دوستان خوب مجازی رو در واقعیت ملاقات کنم.

قرارمون داخل دارالقرآن بود.

 با اینکه به خاطر برنامه ی محفل قرآنی، ماه رمضان ، سرمون خیلی خلوته، اما امروز اتفاقا مقداری شلوغ تر بود و نمیدونم نیره عزیز چند دقیقه منتظر موند تا کارم تموم بشه و با هم صحبت کنیم.

هرچند ظاهرش اصلا به ذهنیت من نزدیک نبود اما به خاطر شباهت زیادش با یکی از دوستای خوشگلم، صورت آشنایی داشت.

مهربون و خانم و با وقار و صمیمی.

 ناراحت بودم که نمیشد تمام مدت باهاش راحت صحبت کنم. چون هم حاج خانم اونجا بود و خجالت میکشیدم و هم وسط حرفامون مراجعه کننده میومد و مجبور بودیم صحبتمونو قطع کنیم. ولی دیدنش در کل، حس خیلی خوبی بهم داد.

نزدیک اذان ظهر و در پایان ملاقاتمون، یه عکس یادگاری گرفتیم.

 و نیره عزیز هم واقعی تر از گذشته تو دل من نشست و من منتظرم تا خیلی زود ، بازم بیاد مشهد و بشینیم یه دل سیر با هم بحرفیم    

*پ.ن: و نیره دانست که روی این کره ی خاکی، یک نفر هست که ریاضی اش از او ضعیف تر باشد!

*پ.ن ۲ : خیلی دوست دارم همه تونو ببینم. تو حرم آقا. خیلی زود

*پ.ن ۳ : این سیزدهمین دوست مجازی بود که به حقیقت پیوست. اما به عنوان یک قرار از پیش تعیین شده، فکر میکنم هشتمین باشه. اعتراف پ. ن اولم رو هم نباید نادیده گرفت!

+ خدا رو شکر روحیه م بهتره. اما حالم هنوز تعریفی نداره. ممنونم از همه ی شما دوستان گلم که احوالمو پرسیدین و میبخشین که نگرانتون کردم.

 

نوشته شده در شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت 17:45 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa