کوله پشتی
روزنوشته ها
فردا عیده. هرچند دو سه دقیقه س که وارد فردا شدیم! الهی همه ی مردم در روز عید (و روزهای بعدش هم) دلشون شاد باشه. یه چیزی تو ذهنم بود و دوست داشتم فردا انجام بشه. ولی به خاطر مراسم عید اول مرحوم شوهرعمه ی آقای همسفر _که البته چند ساعت پیش، از این مراسم با خبر شدم_ کل برنامه هام به هم ریخت و انگار قسمت نشد. خیلی غمگینم. الهی زودتر این مراسم حزن آلود خاندان ما تموم بشه. به اندازه ی کافی اشکم لب مشکم هست! به قول معروف خدایا بسه دیگه!!! *پ.ن: نمیدونم توی مراسم عید اول چه میکنن! چی باید بپوشم! چه رنگی باشه؟! فعلا یه سورمه ای رو انتخاب کردم. به نظرم مث مرغ عزا و عروسیه این رنگ ؛) واقعا روز متفاوتی بود. صبح زود آقای همسفر زحمت کشید و از یک راهی که چند وقتی هست یادگرفتیم و البته خیلی هم قدیمیه، به موقع منو رسوند حرم. از همون صبح زود دسته های عزاداری به سمت حرم میومدن. صدای طبل و نوحه خوانی با صداهای مختلفِ مردمی که از شهرها و روستاهای دور و نزدیک اومده بودن مشهد. خیلیا کنار همون خیابون قدیمی نزدیک حرم، استراحت میکردن و انگار هوای سرد و کمبود امکانات در برابر عشقشون به زیارت، ناچیز و کم اهمیت بود. حفاظت اطراف حرم چند وقتیه بیشتر شده و اون روز و روز شهادت بیشتر و بیشتر هم بود. از صحن انقلاب رد شدم که شلوغ شلوغ بود. به واحدمون هم که رسیدم دیدم کلی مراجعه کننده داریم. خیلی وقت بود اینهمه زائر ندیده بودم. خیلی از زائرا اولین بار بود که میومدن مشهد. بعضیهام مهمان خیّرین بودن و واقعا امام رضا طلبیده بودشون(کسانی که اولین بار بود به مشهد میومدن. چون تا حالا به خاطر کم توانی و ناتوانی جسمی و مالی، مشرف نشده بودن و حالا انسانهای خیّر هزینه ی سفرشون رو پرداخت میکردند). آرزومه منم بتونم همچین خدمتی به زائرای آقا بکنم. موقع برگشتن دیدم تمام خیابونهای منتهی به حرم رو بستن. ماشینهای برقی که توی حرم به زائران معلول و سالمند، خدمات میدن، حالا در این مسیر زائران رو جابجا میکردن. یعنی مثلا از حرم تا میدون شهدا. یک صف طولانی برای سوارشدن بود که آدم پشیمون میشد. بعضی از پسر بچه ها آویزون میشدن به ردیف آخر و بنده خدا راننده ها که نگران جان مسافراشون بودن میومدن و بهشون تذکر میدادن. جالبه که یه آقایی خودشو نشستنی آیزون کرده بود که راننده نبیندش و مسافر ها هم هیچی نمیگفتن! خنده م گرفت از طرز نشستنش و مسافرایی که رو به اون نشسته بودن و بدون نگرانی شرایطو عادی میدیدن. خلاصه تا دو تا کوچه مونده به خونه پیاده برگشتم و بازم آقای همسفر زحمت کشید و اومد دنبالم. بعد مردم از راههای دور پای پیاده اومده بودن زیارت آقا و من دو تا کوچه رو دیگه تحمل نداشتم! روز شهادت هم رفتیم حرم.شام غریبان یه جایی واسه شمعها مشخص کرده بودن و دستفرشها هم فرصتی برای فروختن شمع پیدا کرده بودن. خیلیها با شاخه گل گلایل میومدن حرم و بیرون از حرم دست اکثر مردم لیوانهای یه بار مصرفی بود که توش شمع روشن کرده بودن. باز هم صداهای دسته های عزاداری منو می برد به سالهای کودکی و تخیلات اون زمان. یه چیزی هم یادم اومد بنویسم! توی دوره های حرم شناسی که برامون گذاشته بودن، راهنما میگفت روی گنبد قبلنا اگه یادتون باشه خیلی کثیف میشد بخاطر کبوترها. بعد یه سیستمی پیاده کردن که حالا دقیقش یادم نیست! مثلا مثل جریان الکتریسیته یا هرچی! که باعث میشه پرنده ها حتی نتونن به گنبد نزدیک بشن. همون لحظه یه کبوتر تا نزدیک گنبد اومد و یهویی انگاری به یه دیوار نامرئی بخوره! برگشت و تغییر مسیر داد و اون راهنما کلی ذوق کرد که شاهد از غیب رسید برای صحبتاش شام غریبان که توی صحن انقلاب نشسته بودم و به گنبد خیره شده بودم دیدم یه کبوتر سفید روی گنبد نشسته. اصلا انگار نه انگار که اونجا ورود ممنوعه! بازم شک کردم و از یه خانم پرسیدم اون سفیده روی گنبد چیه. با لهجه شیرین شیرازی گفت یه کبوتروی سفیده که نشسته اون بالا حاجت دلشو به آقو میگه و به ما فخر میفروشه که همچین جایی نشسته:) الهی روزی همه بشه روز شهادت و ولادت آقا بیان حرمش.
Design By : MihanFa |