کوله پشتی
روزنوشته ها
رو همین حساب هم مراجعه کننده ها به این رواق کمتر از بقیه رواقها هستن. ولی خب دیگه...دستوره که به رواق هم بریم و ما هم میریم. شنبه تا رسیدم به در رواق دیدم فقط صدای جیک جیک دختربچه هاست! و همهمه ی مامانها. همه یک کارت دستشون بود. بعدا فهمیدم روزه اولی ها هستن. چنان ازدحامی بود که بیچاره بچه ها داشتن خفه میشدن. خیلی از مامانها یه بچه هم بغلشون بود و بعضی از پدرها هم اومده بودن که دورتر از بقیه ایستاده بودن. به بدبختی خودمو بین جمعیت جا کردم چون باید راس ساعت ۹ ساعت ورود بزنیم و مشغول بشیم. چون روی چادرم کارت داشتم بهم راه میدادن برم جلو. تا اینکه به یه خادم مرد رسیدم که بی توجه به ازدحام خانمها بین اونهمه زن مجبورا ایستاده بود و نرده های جدا کننده ی جمعیتو محکم چسبیده بود. نزدیک او شده بودم که به یکی از مادرها گفتم شرمنده اجازه بدین من رد شم باید سر خدمت باشم. اون خادم که صدای منو شنید برگشت با عصبانیت گفت کجا میری خانم...داری حق بقیه رو ضایع میکنی. گفتم من باید سر خدمتم باشم. با عصبانیت بیشتر گفت کدوم خدمت.مگه میشه از اینجا رد شد.برو خانم. حالا توی اون سر و صدا تمام مکالمات با داد زدن انجام میشد! منم بلند گفتم درست صحبت کنین با من! خلاصه یادم نیس دقیقا دیگه چی گفتم و چی گفت.منتها چند بار تا توی رواق با اون آقای بداخلاق و نچسب روبرو شدم و مدام رومو میکردم اونطرف که نه صورتشو ببینم و نه اون منو ببینه!!!! بعد هم که با کلی بدبختی و شامورتی بازی! و له شدن رسیدم توی رواق و از هفت خان رستمی که مسئولینش برای بچه ها ایجاد کرده بودن گذشتم؛ مسئول رواق رو دیدم. گفت چرا اومدین؟ رواق تا اول ماه رمضان برای روزه اولیها برنامه داره و من قبلا به رییس دارالقرآن اعلام کردم اینجا نیرو نفرستن. باز با کلی بدبختی ولی راحت تر از قبل از رواق خارج شدم و خودمو به رییس رسوندم و گفتم چنین و چنان شد و ایشون گفتن باز خدا رو شکر تونستی از رواق برگردی! و اینگونه بود که نیم ساعت از وقت من در داد و بیداد و هیاهو و صف و دعوا ووو گذشت و اون طفلی بچه ها هم با خاطره ای نه چندان خوب از دیدن این ازدحام و دعواهای مادراشون با خادمها و هفت خانهایی که با نرده ها ایجاد شده بود ووووو به استقبال ماه مبارک رمضان رفتند! خدایا شکرت که ما همیشه برنامه ریزی داریم و همه چی به خوبی برگزار میشه! من البته شلوارم تنگ بود که بهم تذکر دادن دیگه نپوشم! حالا من چرا اونو میپوشم؟ چون بینهایت توی پام راحته و جنسش خیلی عالی و نرمه و خنک. من که مدام پشت میز میشینم.تازه جلو چادرمو هم دوختم.یه چیزی شبیه چادر خانم کارشناس هواشناسی اخبار! اصلا شلوارم دیده نمیشه.ولی قانونه دیگه. آقای همسفر به شوخی و مسخره بازی میگه از این به بعد جمعه ها یادت میارم ناخناتو کوتاه کنی چون حوصله ندارم هرهفته منو از حرم بخوان که چرا خانمتون ناخناشو کوتاه نکرده جای همگی شما دوستانم زیارت کردم و همه تونو تک تک یاد کردم. شب نیمه شعبان کربلا انقدر شلوغ بود که از زبون خودشون شنیدم شبیه روز اربعینه. توی حرم جا پیدا نمیشد. روز نیمه شعبان برگشتیم. سفر خوبی بود الحمدلله. البته اگه از پیچ خوردن پای آقای همسفر بگذریم. منم یه مقدار حالم بد بود که خدا رو شکر به خیر گذشت. هزینه ها هم که به لطف ارزش پولمون، بیشتر شده بود. ولی بازم میگم...خدا رو بی نهایت شکر که اجازه داد من هم در چنین روزهای عزیزی حس خوب زائر بودنو داشته باشم و بیشتر به مهربونی این خاندان کرَم پی ببرم. *پ.ن: بعد از یک پست غرغرانه و اونهمه لطفتون و دعاهاتون، گفتم این پستو بذارم و بگم منم انجام وظیفه کردم و جاتون زیارت و براتون دعا کردم.

| Design By : MihanFa |
