کوله پشتی

روزنوشته ها

میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست. نمیدونم اصلا به این جمله اعتقاد دارم یا نه!

ولی دوست دارم انکارش کنم و بگم هیچ ربطی به هم ندارن.

از اول امسال دو نفر از عزیزترینهانم حالشون خیلی بد شد. که هنوزم درگیر بیمارستان و دارو درمانیم.

بعد هم خاله جون آقای همسفر مرگ مغزی شدن و فوت کردن.

الانم خبر مرگ مغزی آخرین عموم بهم رسید که یه شهر دیگه ست.

آخرین بازمانده از ۵ تا پسر بابابزرگم. که همشون هم عمر زیادی نکردن و همه بین ۵۰ تا ۵۸ سالگی فوت شدن.

امروز صبح به خاطر یه اتفاقهایی یه لحظه دلم میخواست بمیرم و از همه ی سختیای دنیا خلاص شم! حالا حساب اون طرفو نکرده بودم که تازه اول بدبختیمه

ولی عصر که از عمو خبردار شدم و یکم قضیه جدی تر شد، باز یادم افتاد که چقدر دوست ندارم بمیرم! که چقدر آماده نیستم برای مرگ. که چقدر بیچاره ام.

 

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۷ساعت 19:11 توسط مسافر|

صبحها حول و حوش ساعت ۸ صبح، نیروهای انتظامات, رو به مرقد مطهر آقا می ایستند و صلوات خاصه میخونن و بعدش یه سرود هم میخونن و یه توسل کوچیک و بعد هم میرن سر پستشون.

نیروهای واحد ما باید محل خدمتمون بمونن و اون مراسمو شرکت نکنن چون ممکنه زائری بیاد و معطل بشه.

یه بار از نظم ایستادنشون خوشم اومد. شیشه ی اتاق ما چون مشجر نبود و بچه ها معذب بودن، توسط یه کادوی برقی برقی! و سبز رنگ پوشیده شده بود و فقط به اندازه ی یک سانت از پایینش به بیرون دید داشت.

دیدم این صحنه رو باید عکس گرفت ولی چون خوشم نمیومد جلو آقایون بایستم و عکس بگیرم از همون داخل اتاق و همون یک سانت که باز بود، با چسبوندن گوشی به شیشه، عکسو گرفتم.

عصر عکسو گذاشتم توی گروهی که خانم ناظم کشیک خواهران برای سرگرمی بچه ها گذاشته و گاهی هم اطلاعیه های حرمو برامون میذاره.

خب الحمدلله همه هم کانال و گروه دارن و بخشهای مختلف حرم هم مستثنا نیستن! یعنی خود دارالقران چند تا کانال داره فکر کنم! بعد همین عکسو ناظم کشیک برای مدیر کانال میفرسته و عکسو توی کانالشون میذارن.

اتفاقا عکسش خیلی خوب شده بود. هم همه ی نیروها بودن.هم خیلی مرتب ایستاده بودن. هم لوکیشن خوبی داشت! و دیوار ها و ایوان های قدیمی دارالقرآن در عکس مشخص بود و از همه مهمتر( از دید من و به شوخی البته) یه هاله ی برقی برقیِ سبز بالای عکس تشکیل شده بود از انعکاس اون کادوی زرورقی!

خلاصه همین که عکسه رفت تو کانال، خانم ناظم کشیک به عکاسی من علاقه مند شد و خیلی وقتها میگفت و میگه! ازشون عکس بگیرم.

دیروز از صبح خدا رو شکر بارون میبارید. و چون دارالقرآن سقف نداره و سقف کاذب زدن، صدای بارونو تمام مدت میشنیدیم مخصوصا وقتی رگباری بود.

وقتی میخواستم برگردم خونه دوباره رگبار شروع شد و مثل خیلی از زائرا جلو در ایستادم که یکم از شدتش کم بشه. به سرم زد یه فیلم کوتاه بگیرم بذارم تو گروهمون تا خانم ناظم کشیک که اون روز مرخصی بود، ببینه و کیف کنه!

به زحمت از پشت سر زائرا دستامو بالاتر گرفتم که صحن مشخص باشه و تا شروع کردم به فیلمبرداری، دیدم اصلا اون شدت بارش توی فیلم مشخص نیست و ثانیه های سوم یا چهارم بود که آقای همسفر تماس گرفتند و کلا فیلم قطع شد و بعدشم بارون قطع شد. و اینگونه بود که پروژه با شکست مواجه شد

نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ساعت 7:9 توسط مسافر|

دیروز دوسه تا مطلب طنز (که به واقعیتِ عدم امنیت پیامرسان داخلی که اینروزها همش تبلیغ میشه، اشاره داشت) توی گروه حرم گذاشتم.گروهی که مخصوص خودمون نیروهای روز شنبه هست.

یکی از بچه ها اومد یک مطلب گذاشت که : تلگرام خودش همین مشکلو داشته و فلان. منم از طریق مطالب یک کانال ( که شایعه بودن خیلی از مطالب دنیای مجازی رو مشخص میکنه) منطقی جواب اون‌پستو دادم.

سریع اومد نوشت در هر حال تولید داخلیه باید ازش حمایت کنیم.

گفتم از هرچی که تولید داخلی باشه که نباید حمایت کرد.

گفتش این هر چی نیست. کلی روش کار کردن. باید حمایتش کنیم که متاسفانه حمایت نمیشه.

منم همون پیام قبلمو ادیت کردم و گفتم اگه از هر چیزی به صرف تولید داخلی بودن حمایت کنیم مستحق استفاده از انبوه کالاهای بی کیفیتی مث پراید میشیم که اگر از همون اول با استفاده نکردن از اون نارضایتیمونو نشون میدادیم الان وضعمون این نبود. 

 

امشب همون خانم حامی تولید ملی اومده کلی عکس قابلمه گذاشته توی گروه که : "فامیلمون از ترکیه اورده؛ اصل اصله. ۴۰۰ تومن. دختردارای گروه برای جهیزیه بیان بخرن و متضرر نشن."

 ای خِداااااااا

خواستم بنویسم چه کاریه دوستم؟ ایرانی بخرید از تولید ملی حمایت کنین. ولی باز از ترس پشیمون شدن (مث پست قبلی!) ، سکوت کردم.

ولی یکی از بچه ها اومد گفت شما همین دیشب نمیگفتی از تولید داخلی حمایت کنیم؟ چرا تبلیغ کالای ترک میکنی که ایرانیش هم موجوده؟

 

میخوام بگم کلا تعصب بده. خیلی بد. خودم هم شاید گاهی گرفتارش شده باشم. خدا عاقبتمونو خیر کنه!

 

نوشته شده در شنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۷ساعت 0:1 توسط مسافر|

شب ساعت نه و خورده ای بود و ما مهمونی خونه خواهرشوهر بودیم.

گوشیم زنگ خورد. شماره موبایلی که پیش شماره ش واسه مشهد بود و سیو نداشتم.

جواب دادم. عین مکالمه:

" _ سلام خوبی؟

  _ سلام ممنون 

  _ سال نو مبارک

  _ ممنون سال نو شما هم مبارک. میبخشید شما؟

  _ هنوز تنهایی؟ بچه نیاوردی؟

  _ میبخشید به جا نیاوردم. شما؟

  _ منم دیگه. فلانی! هنوز تنهایی؟ بچه نیاوردی؟"

خب. تا اینجا رو ملاحظه بفرمایید!

حالا این خانم کی بود؟ یه دختری که شاید هفت هشت سال پیش توی یه کلاسی با هم، هم دوره بودیم و شماره منو فقط گرفته بود که اگر کلاس کنسل شد یا هر موضوعی راجع به کلاس پیش اومد، بتونه خبردار بشه.

هر سال یه بار بهم زنگ میزد کمی احوالپرسی و ازینجور حرفها. منم خب بهش جواب میدادم و راستش زیاد حوصله نداشتم با کسی که اصلا نمیشناسم حرف خصوصی زندگیمو بزنم.نهایت نتیجه ی کنجکاویهاش از زندگی من این بود که بچه ندارم! جالبه که حتی یک بار هم از من شکایتی دراین مورد نشنیده بود و نخواهد شنید!

اون شب وقتی دیدم کسی که توی زندگی من هیچ نقشی نداره و دقیقا هیچ کاره ی من محسوب میشه! پس از مدتها زنگ زده و بعد از یه احوالپرسی مختصر، از من راجع به بچه میپرسه و اون هم به این طرز نامحترمانه! یهویی سیمام قاطی کرد

بدجنسانه ترین جمله ی تاریخ زندگیمو بهش گفتم.جمله ای که حاضرم قسم بخورم هیچکسی از من حتی مشابه‌ش رو نشنیده.

گفتم شما چی؟ هنوز تنهایی؟ ازدواج نکردی؟

یهویی بنده خدا انگار روش اب سرد ریخته باشن. یه خنده الکی کرد و گفت ههه.نه هنوز مجردم. همونجا خودم دلم یجوری شد و گفتم ان شاالله سال خوبی داشته باشی و چن تا ارزو و بعدم گفتم توی مهمونی هستم.گفت ای بابا به هر کسی زنگ میزنم همه تو مهمونی هستن. مزاحم نمیشم.

دیگه نگفتم خب بنده خدا ساعتو ببین! بعدم خداحافظ. گفت شمارمو سیو کن که دفعه بعد بشناسی منو. منم بعدش شمارشو مسدود کردم که نه تماساشو متوجه بشم و نه پیامی ازش بهم برسه! 

الان این دو سه روز مدام با خودم میگم اگر اشتباهی انجام شده چرا من باید تکرارش کنم؟ اگر دلش شکسته باشه چی؟ من حداقل دل همجنس های خودمو! سعی کردم هیچوقت نشکنم. اون روز خیلی خسته بودم.شاید بی تاثیر نبوده باشه. ولی کاش بهش اون جمله رو نمیگفتم.

من واقعا از اینکه گفت هنوز تنهایی و بچه نداری ناراحت نشدم. چون اصلا بچه داشتن اولویت زندگی من نیست و برنامه ای برای داشتنش ندارم. از این ناراحت شدم که از من سوالی رو میپرسه که هیچ ربطی بهش نداره اون هم با اون عجله و لحن غیر محترمانه.

 لطفا سرزنشم نکنید که به اندازه کافی خودم ناراحتم. 

شاید نوشتنش از ناراحتیم کم کنه. خدا کنه.

 

 

نوشته شده در دوشنبه ششم فروردین ۱۳۹۷ساعت 10:43 توسط مسافر|

سال نو همگی مبارک. الهی امسال برای همه سال خوبی باشه و هر کسی هرچی از خدا میخواد خدا بهش بده.

قبل از سال تحویل، با آقای همسفر یهویی تصمیم گرفتیم بریم حرم. من خودم معمولا روزهایی که خیلی شلوغه نمیرم.

چون دیروقت تصمیم گرفتیم، مشخص بود به داخل صحن راه پیدا نمیکنیم.

نیم ساعت مونده به تحویل سال راه افتادیم.انقدر تند تند راه رفتیم که قلبم درد گرفته بود بین راه! پاهامم هنوز درد میکنه!!!

فکر کنم پنج دقیقه مونده به لحظه ی سال تحویل، رسیدیم روبروی باب الجواد. منتها توی خیابون! چون تا خود خیابون جمعیت ایستاده بود. صدای برنامه ی حرم پخش میشد. تواشیح...صلوات خاصه ی آقا...دعای یا مقلب...صدای گریه ی مردم. خیلی معنوی بود و حس خیلی خوبی داشت. جای همگی خالی.

حالا تو اون هاگیر واگیر و شلوغی یه نفر جلوی من توی اینستاش لایو گذاشته بود. دو نفر هم داشتن لایوشو لایک میکردن!! البته فضولی نکردما. یه لحظه چشمم افتاد خب و همون کافی بود برای فهمیدن موضوع! 

بعد هم از ساختمونهای اطراف و خارج از حرم نورافشانی کردن و حواسمون پرت شد!

بعدشم همه شروع کردن به روبوسی!

ما هم سریع برگشتیم که زیر هجوم جمعیت له نشیم!

کوتاهترین زیارتی بود که تا حالا رفته بودیم ولی خیلی چسبید. روزی همگیتون تحویل سال کنار حرم آقا

نوشته شده در دوشنبه ششم فروردین ۱۳۹۷ساعت 2:7 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa