کوله پشتی
روزنوشته ها
یه دوست صمیمی داشتمکه هشت سال با هم همکلاسی و همسایه بودیم. انقدر همو دوست داشتیم که ۶ ساعت مدرسه برامون کم بود و کلاس که تموم میشد واسه هم نامه مینوشتیم میدادیم به همدیگه که توی خونه وقتی دلمون تنگ شد بخونیم!!!!! تا اینکه سوم راهنمایی که تموم شد، پدرش اجازه نداد بیشتر درس بخونه. چه زمونه ای بودااااا! یکی دوسال بعدش عروسش کردن و ما هم از اون محل رفتیم. بعد از مدتها خواهرم خواهرشو دیده بود. بچه هاشون توی یه مدرسه بودن. به خواهرم گفتم اینبار که دیدیش حتما شماره خواهرش یعنی دوست صمیمی منو ازش بگیر و خلاصه ما بعد از سالها، تلفنی با هم گاهی در ارتباط بودیم. امروز عکس پروفایلشو توی واتس اپ دیدم. خیلی خیلی غریبه بود برام. فقط یک ته چهره ی محو از دوران کودکی داشت جوری که اگر در واقعیت میدیدمش، بعید بود بشناسم. خلاصه که دلم گرفت! اون توی ذهن من همون دخترک مهربون و زیباست. کاش آدما پیر نمیشدن.
| Design By : MihanFa |
