کوله پشتی

روزنوشته ها

خدا رو شکر مشهد هم بارون اومد و من از صداش و بوی خوبش تونستم لذت ببرم. هرچند نتونستم برم بیرون و بارونو ببینم و بیشتر کیف کنم!

آخر شب که خوابم نمیبرد رفتم جلوی پنجره تراس و ریه هامو پر از هوای تازه و سرد بارونی کردم! دوست داشتم خیس بارون شم. ولی از ترس اینکه مبادا مامان بیدار شه و ببینه نخوابیدم و دارم از سرمای هوا کیف میکنم و به زعم خودش دارم سرما میخورم، برگشتم سرجام خوابیدم!

همه مدام میگن باید تقویت کنی خودتو. ولی من دوست دارم هله هوله بخورم! دلم میخواد دیگه از کنار بیمارستان هم رد نشم ولی خب احتمالا یه مدتی باید درگیر اینجور کارا باشم.

 باید استراحت کنم ولی دلم میخواد بزنم به دل طبیعت. حداقل یه پارکو که برم؟ به جای نگاه کردن به برگای خوشرنگ پاییزی مدام چشم دوختم به این گوشی تا روزام بگذره.

ناشکری نباشه. بیشتر فکر میکنم بهانه گیر شدم.مثل یه بچه ی ننر که آدم دوس داره بزنه پس کله ش!! 

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۷ساعت 13:59 توسط مسافر|

در حرم، ما باید رفتار خوبی با زایر داشته باشیم. حتی اگر در اون روز خودمون غمگین عصبانی یا بیمار باشیم  یا هر دلیلی باشه که روی رفتارمون تاثیر بذاره؛ همه رو باید کنار بذاریم و با روی باز با زائر آقا برخورد کنیم. که هم گاهی مشکله و هم اینکه همه این کار رو نمیکنن و معمولی هستن.

بخاطر همین مطلب، زایرهای مهربون آقامون، خیلی لطف دارن و با ما در همون چند دقیقه دوست میشن و شماره میخوان از ما. من مشکلی ندارم و شمارمو میدم. چون نهایتا میخوان یک زنگ بزنن و دلتنگیشونو بگن به آقا برسونم. و اکثرا هم رعایت حالمو میکنن و نه زیاد زنگ میزنن و نه بد موقع. 

حالا این چندوقت که من مدام میخوابم و در حال استراحتم،  یک روز سر صبح گوشیم زنگ خورد. با چه استرسی از خواب پریدم و گیج بودم که چرا گوشیم داره زنگ میخوره! بنده خدا آقای همسفر هم بیدار شد! پشت خط خانمی خودشو معرفی کرد و گفت منو یادتون نمیاد؟ منم که (هزار بار بهتون گفتم😁) چهره ها در خاطرم می مونه ولی اسامی هرررگزززز!

گفتم نه میبخشید. خلاصه گفت ختم قرآن میخوام!  آخه عزیز دل شما چرا پس به شماره من زنگ زدی؟:))) گفتم عزیزم من که الان منزل هستم. با حرم تماس بگیرید. توی دفترچه تون شماره مون هست. البته دیده بود اونو. شاید میخواست بنده خدا احوالی هم از من بپرسه و فکر میکرده من حرمم.جالبه ساعت تماسش کمی زودتر یا همزمان با شروع کارمون در حرم بود. انقدر سحرخیز:))

نوشته شده در سه شنبه دهم مهر ۱۳۹۷ساعت 12:10 توسط مسافر|

روزی که حالم بد شده بود روز عاشورا بود و چون اکثر مسیرها و خیابونها بسته ست و بیمارستانها هم خبری از دکتر متخصص نیست، مجبور شدیم بریم اورژانس بیمارستان دولتی.

اصلا نمیخوام همه رو در یک ردیف قرار بدم.همه جا استثنا وجود داره. ولی متاسفانه در این بیمارستان برخوردهای عجیب و غریبی دیدم و از ته دلم دعا کردم خدا سر و کار هیچکسی رو به این بیمارستانها با این دکتر و پرستارهای بی اخلاق و نامهربون و از دماغ فیل افتاده نندازه!

و چند روز پیش که در بیمارستانی خصوصی چند ساعتی بستری بودم، از پرستار و دکتر تا پرسنل خدماتی و... همه مهربون و خوش اخلاق بودن. 

شاید مسخره به نظر بیاد ولی همونقدر که دلم از بدرفتاری پرسنل بیمارستان دولتی آزرده شد، به همون اندازه از خوش اخلاقی پرسنل بیمارستان خصوصی متعجب و دلگیر شدم. در واقع از این جهت که خیلی بده رفتار ما در برخورد با دیگران  تابعی از پول باشه.

البته باز هم معتقدم چه در بیمارستان دولتی و چه خصوصی همیشه افرادی هستند که بدون دلیل خارجی، ذاتا مهربونن و با همه به یک نحو برخورد میکنند. خدا این آدم مهربونها رو حفظ و تکثیر کنه:)

 

نوشته شده در سه شنبه دهم مهر ۱۳۹۷ساعت 11:58 توسط مسافر|

امروز بعد از یک مدت ننوشتن و سر نزدن به بلاگفا و بعد از کلی اتفاقات عجیب و غریب که برام افتاده اومدم اینجا چون از اون جاهاییه که منو یاد خاطرات خوب و دوستان خوب میندازه و برای دقایقی باعث فراموشی ناراحتیام میشه.

قبلا دو تا پست نوشته بودم ولی ثبت موقت بود. دیگه از مزه دراومد! حذفشون میکنم!

دلم یه مسافرت پاییزی میخواد. ولی نه زیاد دور. آخه تازه فهمیدم که چقدر به این شهر و عزیزانی که در این شهر دارم  وابسته ام. دقیقا همین ۴ روز پیش ، وقتی که فکر میکردم تا مرگ چند قدم بیشتر فاصله ندارم!

پ.ن: با دعای شما حالم خوب میشه. 

 

نوشته شده در یکشنبه یکم مهر ۱۳۹۷ساعت 18:5 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa