کوله پشتی

روزنوشته ها

کسی که شاعره تمام احساسش رو شعر میکنه و میاره روی کاغذ. اون که آهنگسازه احساسش تبدیل میشه به نت موسیقی و نواخته میشه و یک نقاش تمام احساسش روی بوم نقاشی نقش زده میشه. ولی یکی مثل من (با اینهمه قابلیت و استعداد!) تمام احساساتش اشک میشه و میریزه روی گونه هاش...

نوشته شده در شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۷ساعت 6:47 توسط مسافر|

امروز حرم شلوغ بود. حداقل واحد ما که پر رفت و آمد بود. تنها دقایقی که برای استراحت داشتم، خانم همکار از پرنده ش عروس هلندی ش گفت که طفلی آسیب دیده بود و اینکه برای شفاش ۵۰ کیلو گندم نذر کبوترای حرم کرده بود. حتی نماز حاجت هم خونده بود. شاید این کارهاش برای ما قابل قبول نباشه، ولی همکارم خیلی به پرنده ش عادت کرده و براش حکم بچه شو داره و نمیتونه زجر کشیدن حیوون بیچاره رو ببینه.

امروز یکی از زائرا وقتی داشت ختم قرآن میگرفت، مثل ابر بهار اشک میریخت. دلم خیلی سوخت.کاری هم نمیتونستم بکنم. فقط بهش میگفتم ان شاالله حاجت رواشین و باز اشکاش گوله گوله میریخت. دلم خیلی گرفت.

یک زائر هم اومد که ترک بود. شاید کلا سه چهار کلمه فارسی بلد بود. منم که از بچگی ترکی حرف زدن مامان و مادرو برادراشو شنیدم و تقریبا متوجه میشم چی میگن، ترجمه میکردم چی میگه و بهش تبرکی دادم و خوشحال شد و رفت. البته به روی خودم نیاوردم که منم از کل ترکی حرف زدنش فقط چهار پنج کلمه میفهمیدم و حدس میزدم بنده ی خدا چی میگه و چی میخواد!

چند تا هم زائر مسن داشتیم که بعد از اینکه بهشون ختم صلوات دادم و با مهربونی کلی دعام کردن، رفتن نشستن روی صندلیهای بیرون اتاق و خیلی بامزه به من نگاه میکردن و مثلا زیر لب حرف میزدن و باز به من نگاه میکردن و لبخند میزدن.آخرش هم نفهمیدم چی میگفتن.منم بین کارهام تا چشمم بهشون میفتاد، لبخند میزدم!! خیلی دوست داشتم بدونم راجع به من حرف میزنن؟ و اگه آره ، چی میگن؟!

یک پیرمرد هم اومد توی اتاقمون با ۲۰۰ سیصد بار یاالله گفتن! تا وارد شد چهره ش رو شناختم.شاید چهار سال پیش بود که توی صحن دیده بودمش. یه مقدار بنده خدا مشکل داره و انگار زیاد متوجه نیست. همون موقع هم میرفت تمام اتاقها و با صدای بلند ازشون تقاضای تبرکی از امام رضا رو میکرد. قانع هم نبود! همکارم میگفت مثل اینکه دو سه روز پیش هم از بچه های ما یک خودکار رو گرفته  و گفته این خوبه من میخوامش! واسه امام رضاس و گذاشته توی جیبش!  البته حواسش یه جاهایی خیلی هم جمع ه!  راستش من که ازش میترسم چون هیکل خیلی درشتی داره! دو تا دفترچه برداشت و تا خانم همکار خواست بهش توضیحات بده چشمک زدم که یعنی به این بنده خدا کاری نداشته باشین! تا زمانی که از اتاق، بیرون بره، مدام میگفت نمیشه بیشتر از این بهم بدین؟ و بعد که جواب منفی منو میشنید میگفت همینم برای امام رضاست و میذاشتشون روی چشماش. و یه چیزایی میگفت که من متوجه نمیشدم.

بعد از کلی اتفاق ریز و درشت، با خانم همکار که دو ماه بود همو ندیده بودیم و کلی حرف نگفته داشتیم، رفتیم رستوران و لقمه زعفرانی زدیم بر بدن! جالب اینجاست که  چهار ساعت در خونه ی ما  باهم حرف زدیم و آخرش هم حرفامون تموم نشد! 

پ.ن: مامانم میگه حالا تو همسرت نبود. دوستت چی؟ گفتم براش بود و نبود همسرش فرقی نمیکنهاعتراف میکنم فقط سی درصد زمان برای من بود. ۷۰ درصدشو دوستم صحبت کرد. من اینجا جبران کردم با این پست طولانی!

نوشته شده در یکشنبه بیستم آبان ۱۳۹۷ساعت 0:23 توسط مسافر|

دارالقرآن بخاطر ایام شهادت امام رضا، کاملا سیاه پوش شده. سقفو پارچه خیلی بزرگ مشکی به سبک خیمه کشیدن. دیوارها هم پرچم و پارچه مشکی. ورودی دارالقرآن هم مث ورودی یک خیمه کوچیک و دلگیره. از سقف ورودی هم پارچه های سبز و قرمز مستطیل شکل و نواری آویز شده. به نظرم جالب و قشنگه. خلاصه که حس خوبی داشت.

از طرفی

دوربینها رو جابجا کردن و اوردن داخل این پوشش یا خیمه. چون جلو دید دوربینها با این پارچه های مشکی گرفته شده بود.

دستگاههای حرارتی رو هم نمیشه روشن کرد. چون دقیقا بالای سقف خیمه هستن و کل سیستم خیمه رو با باد شدیدی که ایجاد میکنن، به هم میریزن. داخل دارالقرآن هم چون تاریک شده سه چهار تا نورافکن خیلی قوی توی چهار زاویه ی داخلی دیوارها روشن کردن

لوسترهای کوچک بالای درب اتاقها، چون پشت پارچه ها قرار میگرفت، با سیمکشی روکار و گچمالی روی سیمها، جلوتر اورده شدن!

خلاصه نمیدونم طراحش کی بوده که با وجود اینهمه مشکلات، طرحش باز هم پذیرفته شده!

شنبه، آقای بهرامپور عزیز اومده بودن تفسیر قرآن بگن.نمیدونم مشکل کجا بود از دیر اومدن ایشون یا از معطل کردنهای رییسا. آخه تا بنده خدا شروع کرد به تفسیر گفتن، بعد از پنج یا ده دقیقه، صدای قرآن ِ قبل از اذان ظهر که داخل صحنها داشت پخش میشد، داخل دارالقرآن هم پخش شد و من حتی السلام علیکم و رحمه الله آخر سخنرانی رو هم نشنیدم!

تمام مدت شیفت شنبه، آقایون انتظامات در حال اوردن یه چیزایی بودن که اسمشو نمیدونم! از فلزهای سبک ساخته شده بود و انگار اسکلت سردرب بود. شکل غرفه مانند داشت. به تعداد تمام اتاقها اوردن. شاید قرار بود روی اونها هم پارچه کشیده بشه. بعد نمیدونم چرا رییسا پشیمون شدن و باز همه ی اونها به خارج از دارالقرآن برده شد! خوب بود خلوت بود و برای برادران، ایجاد اشتغال کردن!

من و همکارم بعد از مدتها دوری و دلتنگی مقداری با هم حرف زدیم. کمی غیبت طراح رو کردیم.کمی غر زدیم به رفت و آمدهای برادران که یهویی میدیدی بالای نردبون هستن و سرشون از داخل واحدمون دیده میشه و مام انگار اتاقو خریدیم و حرص میخوردیم!  و انقدر حرف زدیم که گرسنه مون شد و تا اومدیم چیزی بخوریم، یک زایر آقا اومد توی اتاق. دوستم زیر میز رفته بود چون همیشه از همه خجالت میکشه چیزی بخوره. من از قیافه ش که سعی در استتار داشت خنده ام گرفت ولی نمیشد بخندم.از شانسش اون آقا انقدر قد بلند بود که به کل محیط احاطه داشت! و دوستم مجبور شد مث بچه خوب بشینه روی صندلی.بعد که خواستم دو دستی و با احترام دفترچه ی ختم قرآن آقا رو تحویل بدم، حواسم نبود و دست کلوچه دار م که از اولِ اومدن اون آقا،  زیر میز پنهان کرده بودم و با زحمت ، یک دستی همه چیزو یادداشت کرده بودم، رو شد و آبروریزی. خادمان گرسنه ی آقا!

انقدر خلوت بود حرم که میشد گفت آرامش قبل از طوفان. طوفان...سیل...سیل جمعیت.

ماشاالله چقدر شلوغ شده بود امشب. شب شهادت حضرت رسول "صلی الله علی محمد وآله و سلم" و امام حسن مجتبی "علیه السلام".

چقدر زائر پیاده...چقدر مشهدی که به عشق امام رضا موکب زدن و اطعام میکنن این زائرای پیاده رو... چقدر عشق...چقدر نیاز....

 

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۷ساعت 0:6 توسط مسافر|

هفته پیش برای تغییر روحیه م رفتیم سفر و دیشب برگشتیم. خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بود. جاهایی رو دیدم که تا بحال ندیده بودم. الحمدلله خودم هم بهترم. خدا به همه سلامتی بده و دل شاد.

مقداری عذاب وجدان دارم!!  آخه در طول سفر فکر کنم جمعا دو بسته چیپس خوردم. چرا هر چی مضره خوشمزه است؟! 

 

 

نوشته شده در سه شنبه یکم آبان ۱۳۹۷ساعت 11:13 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa