کوله پشتی
روزنوشته ها
اونهایی که بدون گذاشتن آدرس وبلاگشون، رمز خواستن ؛ خب به من بگن چجوری بهشون رمز بدم؟! :)) دوستانی هم که ندونم واقعا خانم هستن یا آقا واقعا شرمنده که نمیتونم رمز بدهم. اینم بگم مطلب خاصی هم نداره! و دوستانی که لطف کردن و کامنت گذاشتن با اجازتون تایید نمیکنم.تو وبلاگ خودتون جواب میدم. با تچکر:) امروز موقع خارج شدن از حرم، آقای همسفر گفتن هوا خیلی گرمه سوار ماشینهای زائربر بشیم. آخه این مسیری که تقریبا به تازگی باز شده یه مقدارطولانیه بخصوص سر ظهر زیر آفتاب. کنارم یه خانم اومد بشینه. تا از ماشین بیاد بالا، یادم افتاد این خانم رو شب نیمه شعبان در حرم امام حسین دیده بودم. بهش گفتم شما نیمه شعبان کربلا نبودین؟ بعد که فهمید اونجا دیدمش کلی کیف کرد که چه خوب یادم مونده. دیگه بهش نگفتم اولین باره که یادم مونده کجا کسی رو دیدم! از این خروجی* که میاییم بیرون گاهی ازدحام زائرین جلو در میهمانسرای حضرت و عطر دلبر غذاهای مهمانسرای آقا توجهمونو جلب میکنه خیلی جالبه. این مهمانسرای اصلی نیست. ولی فکر میکنم منوی غذاش متفاوت از رستوران اصلی نباشه. بعد مثلا سر ظهر یا مثلا شب، یهویی یه خادم میگه همه به صف بایستین بدون داشتن ژتون غذا، بروید داخل مهمانسرا! چه حال و هوایی دارن زائرا ...خوش به حالشون میشه واقعا. * صحن غدیر کنار خروجی خیابان آیت الله طبسی مثلا جهت رفع دلتنگی این چند روز نبودنشون و رفع خستگی این روز عجیب و غریب از من گفتیم بریم رستوران که یه غذای خوشمزه همه ی غمها رو بشوره ببره! راستش ناهار نداشتیم اینا همه بهونه بود! کلی مسیر کوبیدیم و رفتیم و رسیدیم و منتظر موندیم تا غذاهامونو اوردن. لقمه ی اولو که خوردیم دچار یاس فلسفی بی سابقه ای شدم! دومین رستوران هم از لیست رستورانهای خوب ذهن من پاک شد. دیگه این رستورانو تحریم میکنیم. خیلی بده کلی هزینه میکنی آخرش هم بدون ذره ای رضایت برمیگردی. یه وقتایی میگم کاش من رستوران میزدم فقط یکی دو غذای محدود اما با کیفیت میدادم دست ملت. چقدر هم که من زبر و زرنگ و با دست و پام و حتما هم موفق میشم غافل از اینکه این آرامش قبل از طوفانه! هنوز تازه به اتاق رسیده بودم و ننشسته بودم که زائرها اومدن. امروز زائرهای امام رضا خیلی خیلی اذیتمون کردن. مثلا موردی که به من ربطی نداشت و کاری از دستم برنمیومد به خاطر اصرار های بیمورد یک خانم مسن، حداقل بی اغراق شاید سی مرتبه فقط من و نمیدونم چند بار توسط همکارم توضیح داده شد ولی اون خانم مجاب نمیشد و آخر کار من دوست داشتم برم بیرون اتاق و گریه کنم تا حجم حرصی که از دست خانم میخوردم کمی خارج بشه از تک تک سلولهای بدنم! چرا حرص؟ چون مجبورم تمام این تذکرات رو با خوشرویی و بردباری و لبخند ملییییح بر لب بدم:/ چرا مجبور؟ اول اینکه دستوره. دوم اینکه اگر بداخلاقی کنم برای اون زائر ذهنیت بدی از تمام خادمهای آقا خواهم ساخت. و از نمونه ی این خانم امروز چندییییین نفر اومدن و خدا میدونه چه حالی داشتیم ما. مثلا یک نفر اومده بود از خادم بداخلاقی در صحنی دیگه شکایت کنه به رئیس صحن ما! کلی شکایت کرد و باید تمامشو باصبر گوش میکردم. نمیشه به آدمی که دلش شکسته بگی برو به من ربطی نداره. من جای اون خادم از اونها عذر خواستم و بهشون گفتم باید با مسئول همون صحن صحبت کنند و به خاطر اینکه با لبخند ازشون دلجویی کردم یاد خاطرات بد سالهای قبلشون هم افتادن و خلاصه با لب خندون و دست پر شکلات از واحدمون بیرون رفتن. همکارم گفت تو چقدر حوصله داری اخه. ولی نمیدونه من اتفاقا بی حوصله ترین و کم صبر ترین و شاید بد اخلاقترین باشم.ولی همون اول که وارد حرم میشم از آقا میخوام کمکم کنه با زائراش مجاوراش و خادماش خوش رفتار باشم. آقای همسفر که اینو شنید بهم میگه خب از امام رضا بخواه بقیه ی جاها هم همینطوری باشی.آخه من چی بگم به ایشون؟!!!! امشب گفتم بالاخره میخوابم و نمیخواد تا سحر بیدار باشم یا استرس خواب موندن واسه سحری داشته باشم. ولی این یک ماه انگار عادت کردم به خوابهای نصفه و نیمه. ساعت سه و خورده ای شده و من همچنان بیدارم.آقای همسفر دو ساعت پیش بهم پیام داد و پرسید بیدارم؟ منم ذوق کردم گفتم آره. زنگ زد و بعد از کلی صحبت، از من قول گرفت که بخوابم. ولی خوابم نمیبره. الان هم از بیرون صدای ضعیف مناجات میاد. نمیدونم از حرمه یا جای دیگه؟! آخه خونه ی مامانم صدای مسجد هم به زحمت میاد و فقط سحرها که شهر تقریبا ساکته، از حرم گاهی صدای مناجات و نقاره و اذان میاد. نمیدونم الان مناجاتو واسه چی پخش میکنن؟ بخاطر شب عیده؟ یا همیشه همینطوره یا چی؟! توی کانال اعلام کرده بودن فردا برای مقلدین آقای سیستاتی عید نیست. کلی نوشتم ولی چون دیدم علمشو ندارم، پاک کردم. سکوت بهتره! *پ.ن: اصلا نمیخواستم به آقای همسفر بدقولی کنم! حتی برخلاف همیشه که وقتی خوابم نمیبرد و چشمامو نمیبستم، اتفاقا چشمامو محکم بستم؛ منتها پشه ی بدجنسی انگار از قحطی اومده بود و تا تونست خون منو مکید و بعدم چون همان گونه که به بیخوابی عادت کردم، به سحری خوردن هم عادت کردم! رفتم پای یخچال و غرغر شکمم رو با یه لیوان شیر و دو تا خرما خاموش نمودم! اذون گفتن و نماز صبحمو هم خوندم! ببینم بالاخره میشه خوابید یا همچنان پشه ی قحطی زده میخواد خون منو این بار با طعم شیرخرما بمکه! یه روز و نیم بود خواهرم انلاین نشده بود. جواب اس ام اس منم که نگرانش بودم، نداده بود. آخر شب دیدم جواب اسمو هنوز نداده. نشستم گریه کردن! آخه انقدر دیروقت بود که نمیشد بهش زنگ بزنم. توی گروه خانوادگی، جویای حالش شدم و خدا رو شکر، علت نبودنشو گفتن و آروم شدم. سحر هم خواهرم با اس ام اسی دل ما رو شاد کرد! خودم هم نمیدونم چرا؟! ماه رمضون امسال، خیلی زود گذشت. چقدر بعضی از آدمها خوشبختن که میتونن در این سی روز ، حسابی سود کنن توی معامله شون با خدا. من که ورشکست باقی موندم. سه روز از ماه رمضون مونده واسه زرنگا. چقدر هوا گرم شده. خوبه زیاد بیرون نمیرم. ولی همون یه روز در هفته که مجبورم ساعت دو یا دو و نیم ظهر از حرم برگردم خونه، تا مرز پختن شاید هم سوختن پیش میرم! صحن جامع سر ظهر و زیر آفتاب (و همینطور توی سرمای استخون سوز زمستونای مشهد) بزرگتر از اون چیزی که هست به نظر میاد. اصلا هر چی تند تر راه بری باز انگار باب الجواد میره دورتر و دوتر. جالبه که همون موقع زائرانی هستن که از روبرو میان و تازه دارن میان حرم. حتما خیری در این ساعت دیدن که با شوق میان. شاید مثلا دستشون راحت تر به ضریح میرسه. نمیدونم. به ما ژتون افطاری حرم ندادن. طبق معمول! بازم خدا رو شکر که همچین پارتی بازیی نمیکنن. ولی خب مام دل داریم دیگه! آخه خیلی حال و هوای خوبی داره.من فقط یکبار و اون هم به لطف یکی از دوستانم رفتم. چه نظمی.چه حسی. چه کیفی داره.خدا روزی همه بکنه. چه بد که دیگه راحت نمینویسم.الان شاید یه ربع میشه که چندتا موضوع از روزمرّگیهام نوشتم و هی حذف کردم. پست نصف شب(بلکم سحر) بهتر ازین نمیشه! پ.ن: عنوان پست رو باید میذاشتم درهم برهم:/ هفته پیش ابو امیر( تا بچه دار میشن انگار خودشون ذوب میشن! شخصیت جدید پیدا میکنن. میشن ابو ... یا ام.... به خانمش میگم اسمت چیه میگه ام امیر! خب اینم جالبه. اینجا هم قدیما رسم بود. مثلا به ننه آقای من میگفتن ننه احمد! چون بابام پسر ارشدش اسمش احمد بود.خدا هردوشونو رحمت کنه) خلاااصه! ابوامیر زنگ زد و گفت اولین نفر دارم به شما میگم.ما هفته بعد عازم مشهدیم . از همون روز به فکر مهمونی و جبران زحمتاشون بودم. قرار شد خودم قورمه سبزی بپزم. دو روز درگیر سبزی و خورد کردن و سرخ کردنش بودم.اخه دوست نداشتم با دستگاه خرد کنن چون به نظرم اونجوری خورش اب میندازه. تازه چلوکباب و سوپ از رستوران خریدیم و من برای همین مقدار هم دو سه روز درگیر بودم! فکرشو بکن! چون آقای همسفر باید میرفت شهرستان محل کارش، و اونها دقیقا بعد از هفته ی استراحتش میرسیدن، شنبه و یکشنبه رو مرخصی گرفت.منم شنبه رو از حاج خانم مرخصی گرفتم تا بتونم کارامو بکنم. خدا رو شکر مادرشوهرم کم و بیش عراقی بلدن حرف بزنن و توی مهمونی یک همکلام برای ام امیر پیدا شد. انگشتری که هدیه داده بودم، دستش بود و خیلی خوشحال شدم. فراموش کردیم عکس بگیریم تا بهانه ی واتساپ بازی جور شه! آخه زبون همو که متوجه نمیشیم.فقط ام امیر گاهی برام عکس یا گل و قلب میفرسته و منم براش قلب و بوس میفرستم تا اینجا رو دیروز نوشته بودم. امروز باید یک خط بهش اضافه کنم. البته ربطی هم نداره: دیشب بالاخره عموی طفلک من بعد از چندین روز بستری بودن و رنج بیماری به رحمت خدا رفت. خونهشون کوفه بود. خودش هم با تاکسی اومد مسجد سهله و بعد از خوش و بش و احوالپرسی سوار تاکسی ایشون شدیم و رفتیم توی کوچه پس کوچه های شهر کوفه. خییییلی هیجان انگیز بود. چون واقعا دوست دارم مسافرت که میرم با زندگی مردم اون شهر آشنا بشم و حتی کوچه ها و معماری خونه هاشون و رفتارشون با همدیگه هم برام جالبه. .به خونه شون که رسیدیم دو تا پسرش اومدن خوشامدگویی. سن شون شاید مثلا راهنمایی دیده میشد. ما رو برد توی یک اتاق بزرگ که خودشون میگفتن حسینیه هست و ایام اربعین تحت اختیار زائرین امام حسینه. خیلی تمیز و ساده و دوست داشتنی بود. کنار اتاق کناره پهن کرده بودن با کلی پشتی. کناره هاش انقدر ارتفاعش زیاد بود که نمیدونستم چجوری باید روش بشینن. دیدم خود صاحبخونه پاهاشو گذاشت روی زمین و خودش تکیه داد به پشتی. خواستم منم همونجوری بشینم که متوجه اختلاف قد خودم و ایشون شدم و دیدم اگه من این کارو بکنم پاهام معلق می مونه در نتیجه چفت کردم به دیوار و مث بچه آدم نشستم منتظر خانم خونه.(حالا اغراق هم نشه! ارتفاع کناره شاید ۱۵ سانت بود.نمیدونم.یا کمتر یا بیشتر تا به حال خانمشو ندیده بودم و وقتی هم اومده بودن مشهد، چون ماه رمضون بود همسرم نیاورده بودشون خونه که من اذیت نشم. پدر خانواده داشت روی میز مخصوص نماز میخوند.معلوم بود پادرد داره. دیوارها همه پرچمهای مذهبی و سلام به اباعبدالله داشت. تلویزیون هم روشن بود و تبلیغات انتخابات عراق پخش میشد. با چای پذیرایی شدیم و بعد مادر اون آقا اومد. یک پیرزن مهربون. تنها حرفی که میفهمیدم سلام بود! لااقل آقای همسفر مقداری عربی بلده و میتونه راحت باهاشون حرف بزنه. من اصلا لهجه عراقی رو متوجه نمیشم. خعلی سخته! بالاخره خانمش هم اومد و یکم پیش ما نشست و کادومو دادم و خیالم راحت شد سفره رو آوردن و همه رفتن! خیلی جالب بود. حتی خود اون آقا هم پیش ما ننشست و رفت. من و آقای همسفر بودیم و دو بشقاب برنج.یک ظرف خورش مرغ دو دیس کباب و گوجه دو ظرف سبزی دو ظرف ترشی یک بشقاب ملون که نگینی خرد شده بود و همین هم برای من جالب بود! باید دستشون شتری* داد که متوجه بشن دنیا دست کیه! یک پارچ آب و یک لیوان هم بود که همین یک لیوان هم برای ما عجیب و برای اونا که حتی شربت و چای نذریهاشون هم مشترکا کل ملت با چن تا لیوان محدود میخورند، امری عادیه. برنجها توی بشقاب خورش خوری کشیده شده بود و ظرفها اصلا شبیه هم نبود و یک سرویس نبودن. نه اینکه ایرادی بگیرم. بلکه برام خیییلی زیاد جالب بود. ما چقدر خودمونو میکشیم که لااقل ظرفهامون یک دست باشه یا خیلیا حساسن که ظرفاشون شیک و خاص باشه. یکم منتظر شدیم و وقتی فهمیدیم باید خودمون تنهایی غذا بخوریم، شروع کردیم. وای خدای من انقدددر ترشی ه خوشمزه بود که توی عمرم نخورده بودم.من که حتما باید ترشی رو با غذا بخورم، داشتم ترشی رو خالی میخوردم. دلتون نخواد ولی فکر کنم ترشیای بهشت هم همین مزه ای باشه حالا یه مقدار متفاوت تر یه مقداری خوردیم که ناراحت نشن چرا کم خوردیم. ولی خب به نظرم غذاهای ایرانی با ذائقه مون سازگارتره. ولی خداییش چقدر زحمت کشیده بود بنده خدا. کباب ها به سبک خودشون ولی مشخص بود روی منقل کباب شده. خورش مرغ...هر کدوم چقدر زمان بر هست تهیه ش و این بنده خدا فقط ۴ ساعت زمان داشت. خیلی ناراحت بودم که اینطوری یهویی رفتیم خونهشون. چقدر مردسالارن این عربا حتی به خاطر هزینه ای هم که کرده بودن عذاب وجدان داشتیم.اخه ما چهارسیخ کباب بدون برنجو اونجا خریده بودیم ۱۰۰ هزار تومن! چون گوشت اونجا گرونه و الان کلی کباب برامون گذاشته بودن... بعد از غذا دوباره اومدن توی اتاق و یکم نشستیم و عکس گرفتیم و شماره خانمشو گرفتم که با واتساپ عکسارو براش بفرستم. اخر شب دوباره با همون تاکسی که انگار همسایه شون بود، برگشتیم هتل. وای من هنوز اصل ماجرا رو نگفتم! پس ادامه در پست بعدی *شتری که معرف حضورتون هست؟خربزه مشهدی و هندونه و کلا اینجور میوه ها مزه شون به شتری قاچ کردن و خوردنشونه! دو سه باری با این آقا بخاطر سفر خودمون به عتبات و سفر ایشون به مشهد، در ارتباط و بده بستان سوغاتی امسال که میرفتیم عتبات، قرار بود توی فرودگاه پک سوغاتی زعفرون و...بخریم که به لطف اسنپ دیر رسیدیم فرودگاه و اخرین نفری بودیم که سوار هواپیما شدیمو در نتیجه فرصت تهیه سوغاتی نبود. ولی چون دوست داشتیم این بنده خدا رو ببینیم رفتیم از همون نجف انگشتر برای خانمش و پارچه مردونه خریدیم و زیره به کرمون بردیم روز آخر برای اینکه مزاحمشون نشیم بهشون اطلاع دادیم ما نجفیم. خودشو سریع رسوند هتل. منم خیلی سرخوش کادومو برده بودم که بده به خانمش. تا قیافشو دیدم دلم ریخت. کادومو پنهان کردم خیلی ناراحت بود که چرا روز اخر بهمون اطلاع دادین؟ و ازین حرفا. فکر میکردم الانه که ما رو بزنه!!!!! خلااااااااصه! همونجا تماس گرفت با خانمش. خیلی راحت بدون نظرخواهی و مشورت گفت امشب مهمون داریم. فلان و فلان بپز و از اینجور حرفا که البته من هیچیشو متوجه نمیشدم! همش فکر میکردم آخه ساعت ۴ و نیم کسی به خانمش میگه شب مهمون داریم؟ وای اگه من بودم سکته میکردم. یعنی فکر میکنم خیلی از ما خانومای ایرانی همینجوری باشیم و دوست داشته باشیم همسرمون قبل از دعوت کردن مهمون، باهامون مشورت کنه و وقت کافی برای تهیه مقدمات مهمونی و جمع و جور خونه داشته باشیم! خب خیلی طولانی شد! ادامه ی داستان در پست بعد هنوز نشان ی که داده بودند رو به مقنعهم ندوخته بودم. با سه چهار تا کوک به مقنعهم وصلش کردم و دیرتر از همیشه رسیدم دارالقرآن. اتفاقا هرسه همکارم هم تاخیر داشتن و تازه فقط یک نفرشون رسیده بود. حاج خانم خیلی آشفته و ناراحت توی صحن راه میرفتن و با نیروها صحبت میکردن. رواق حضرت زهرا برنامه ی ترتیل خوانی روزی یک جز از قرآن مجید رو داریم و حاج خانم نگران برگزاری مراسم بودن. اتاق ما هم که مدتیه با واحد آموزش یکی شده و در واقع اونها به اتاق ما نقل مکان کردن و به همین علت مشکلات زیادی پیش اومده، کن فیکون شده بود! تمام میز و صندلیهامون به هم ریخته بود و فرش رو جمع کرده بودن و داشتن برای آموزش کمدهای جدید نصب میکردن. حاج خانم اول اومدن طرف من و با تعجب و ناراحتی گفتن چرا نشانت رو اینجا دوختی؟ گفتم چشم مثل اینکه اشتباه دوختم درستش میکنم.بعدم گفتن امروز توی صحن کنار در اتاقتون کارِتون رو انجام بدین. اون روز که آواره بودیم کنار صحن. دیگه نمیدونم آخر عاقبت کارمون چی میشه؟! انگار دلیل اصلی آشفتگی و ناراحتی حاج خانم هم همین مساله بود. اینو ظهر که مثل قبل آروم و مهربونتر شده بودن، در جواب سوال من گفتند. بعد از حرم اومدم خونه و با آقای همسفر رفتیم بهشت رضا. روز سوم فوت پدر شوهر خواهرم بود. چقدر دامادمون گریه کرد. من اصلا طاقت دیدن اشک مردها رو ندارم.نزدیک بود منم اونجا پس بیفتم انقدر گریه کردم! با اینکه ده سال از فوت پدرم میگذره، اما بطور اتفاقی پدر دامادمون رو در بلوکی دفن کردن که چند متر بیشتر با بابا فاصله نداره. یک بلوک جدیده.فضای سبز بود و گذاشتنش واسه دفن اموات. به همین زودی هم نصفش پرشده. بعدش رفتیم پیش بابا. بخاطر دیدن اون صحنه ها و مراسمشون و گریه های خواهرم و شوهرش و بچه هاشون، تمام داغ رفتن بابام تازه شده بود برام.به عکسش که چند ساله روی سنگ حک شده نگاه میکردم و فاتحه میخوندم و به اون روزای تلخ فکر میکردم. چه خوبه فراموشی. وگرنه داغ از دست دادن پدر انقدر سنگینه که میتونه آدمو نابود کنه...


منتها مث کناره های خودمون نبود که بشینی روش صاف و پهن بشه روی زمین.همونطوری محکم می موند!)



بودیم تا پارسال ماه رمضون که خانوادگی اومدن مشهد و همسرم اونها رو برد امامزاده ها و زیارتگاههای اطراف مشهد و بعد هم رستوران و خلاصه این بندگان خدا در صدد جبران بودند.


| Design By : MihanFa |
