کوله پشتی

روزنوشته ها

بالاخره آقای همسفر هم اومد و من از اون افسردگی شدید دراومدم! حتی فکرشم نمیکردم که در عرض دو سه روز انقدر حالم خوب بشه. تا ۶ ماه افسردگی رو واسه خودم پیش بینی کرده بودم!

نمیدونم من اشتباه کرده بودم یا آقای همسفر؟ من فکر میکردم یه روز دیرتر برمیگرده و همه کارامو گذاشته بودم واسه روز آخر. بعد که فهمیدم چه اشتباهی کردم کلی دعا میکردم که چند روز دیرتر برگردن 

خلاصه دعام مستجاب نشد و همون چهارم آبان برگشت.

 من و مامان و حاج داییم هنوز فرودگاه نرفته بودیم که آقای همسفر زنگ زد که هواپیماشون نشسته! دو ساعتی تو فرودگاه معطل شدیم و چشممون به جمال اون نورافکن روشن شد. البته موهای اکثر حاجیا در حد شویدی در اومده بود! تو فرودگاه یه خانمی در استقبال از یه حاج آقا چنان تو بغل حاجی غش کرده بود که توجه خانمی که کنار من بود رو جلب کرد و پرسید اینا زن و شوئرن؟! گفتم شایدم مادرش باژه . بعد یه حاج آقا انقدر لاغر بود بنده خدا که حلقه ی گلی که براش آورده بودن اشتباهی به جای اینکه بندازن دور گردنش ، جوری انداختن که از اون بالا از دور سر و گردن و کتف و کمرش رد شد و در آخر افتاد روی زمین! من و خواهرزاده ی همسرم هم فقط دنبال سوژه بودیم که بخندیم! خداوند ما را ببخشاید!

شب وقتی برگشتیم، یه ببعی گفته بودیم از خیریه بیان بکشن  و هدیه کردیم به افراد تحت پوشش اون خیریه. خواهرای آقای همسفر و پدر و مادرشون، به درخواست خود جاری جان، تو خونه ی اونها جمع شدن و ما شام از رستوران سفارش دادیم آوردن. بعدشم رفتیم بالا ، خونه خودمون. آقای همسفر اولین باری بود که خونه رو اینطوری میدید. آخه دقیقا تو شلوغی اسباب کشی رفت سفر.

شب بعدشم یه مهمونی خودمونی گرفتیم و تمام فک و فامیلو دعوت کردیم خونه مامانم که هم بزرگتره و هم حسینیه داره واسه آقایون. وسط شام مامانم گفت برو به مهمونا تعارف کن و بپرس کم و کسری چیزی نباشه. گفتم همه دارن میخورن دیگه! خلاصه با کلی خجالت رفتم و همون حرفا رو بسسسسسسسیار مصنوعی با کلی خجالت گفتم و سریع برگشتم آشپزخونه! انقدرررررر بدم میاد از این کارا!!!!

خدا رو شکر مهمونیمون به خوبی گذشت و از روز بعد راه افتادیم دنبال سوغات خریدن. سوغاتیا رو نشد برسونیم به صاحباشون.خیلی کار داشتیم و بعدشم که همسفرم باید میرفت شهرستان محل کارش. یه هفته کامل باید اونجا باشه. شبی که میخواست بره تا ساعت دو نصف شب نشستیم با هم عطر و تسبیحایی که خریده بودو بسته بندی کردیم. تسبیحا رو از بازار رضا خریدیم آقای همسفر میگه ارزش نداره آدم این همه بار از اونجا بکشه بیاره. بماند که دوست هم نداشت همون یه ریزه وقتی که برای زیارت داشت رو بذاره واسه بازار رفتن. البت به خاطر من ۲ تا دو ساعت رفته بود بازار

۵ شنبه بود که اشتباهی فکر کردیم سالگرد عقدمونه. شامو که بیرون خوردیم بعدش یادمون افتاد دو روز جلوتر رفتیم پیشواز! شنبه حرم بودم و قرار بود آقای همسفر بعد از جلسه شون بره شهرستان. صبح موقع خداحافظی باز اشکم دراومد و با غصه ازش خداحافظی کردم. ظهر داشتم آمار زائرا و ختمها و... رو میگرفتم که زنگید گفت اگه زودتر بیای میتونیم ناهارو با هم بخوریم. اومده بود بازار بزرگ غدیر کنار حرم که شکلات بخره برای همکاراش که میان دیدنش. منم سر ساعتی که خروجی زده بودم،  تعطیل کردم رفتم بازار و همدیگه رو دیدیم و رفتیم اغذیه فروشی وسط بازار. خیلی خیلی لفتش میدن تا یه ساندویچ در پیت بیارن! همسرم گفت سریعترین ساندویچتون کدومه؟ گفت همبرگر.  خلاصه تا نشستیم همبرگرو آورد و تند تند خوردیم که آقای همسفر به سرویس برسه.

بهش گفتم سالگرد عقدمونم اومدیم بیرون غذا خوردیم. گفت اونم چه غذایی!!

تو خونه وسایلشو که خواست ببره شد یه چمدون کوچیک! حالا خوبه مث خیلیا خرید آنچنانی نکرده بود. فقط واسه دو تا از همکاراش که جبران  نبودنشو کرده بودن سجاده خریده بود و برای بقیه چه مدیر عامل و چه آبدارچی، عطر و تسبیح. همکارش بدون اینکه چیزی بگه زحمت کشیده بود و ۴ جعبه شیرینی تر خریده بود . میخواست یه عده هم برای استقبال راه بندازه که همسرم مانع شد. انقدر از این کارا هم بدم میاد! 

بعدشم سرویس اومد و منم تا سر خیابون و ایستگاه اتوبوس، که تو مسیرشون بود، همراهشون بودم و همونجا از هم خدانگهداری کردیم و نشد ابراز احساسات کنیم

توجیه المسائل نوشت!  :   این روزا خیلی گرفتار بودم و بعدشم لپ تاپمو گذاشته بودم خونه مامانم و کلا دسترسی به نت نداشتم. هر روزم کلاس میرم و از بعد نماز صبح بیدارم تا ۱۲ ،یک  نصفه شب. هرروز سر کلاسام مث معتادا چرت میزنم. گوشام میشنوه ولی چشام یهویی لوچ میشه به گمانم! واسه  همین دلم نمیاد نمازو بمونم حرم بخونم و برمیگردم خونه!

خلاصه که ببخشید این روزا نتونستم بهتون سر بزنم اما شما دوستان مهربونم به یادم بودین و شرمندم کردین. راستش منم  هرروز تو حرم جاتون سلام دادم به آقا و به یادتون بودم :) 

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۲ساعت 15:32 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa