کوله پشتی

روزنوشته ها

کامنت شیوا توی پست قبل، منو یاد یه پیرزن خدا بیامرز انداخت.

دقت کردین خیلی وقتا اونی که فکر میکنیم دیگه وقت سفر به دیار آخرتشه برخلاف خیالات ما، عمرش طولانی میشه و خیلیا هم بی هیچ دلیلی جان به جان آفرین تسلیم میکنن؟

 بهشت رضا که میرم مدام چشمم به تاریخ تولد و وفات روی سنگ قبرهاست ( حالا خوبه که توصیه شده روی قبرها رو نخونین که عقلتون کم میشه)انقدر جوون مرگ میبینم که روحیه م رو از دست میدم...

ما م تو فامیلمون یه همچین آدمی داشتیم. مادر شوهر دختر خاله ی بابام(متوجه شدین؟) یه پیرزن بامزه. از اونهایی که صورتشون کاملا چین و چروک داره و به خاطر نداشتن دندون، چونه شون به بالا تمایل پیدا کرده.

کمرش خم شده بود و پیرزن ریزه میزه ای بود. اسم پسرش محمد بود و همه به این پیرزن میگفتن ننه ممدی

مامانم میگه ننه آقام ( مادربزرگ پدری م) هروقت مهمونی میگرفت، ننه ممدی رو هم دعوت میکرد و همیشه یه تیکه گوشت اضافه تو بشقاب پیرزن میذاشت و میگفت آفتاب لب بومه...گناه داره...

نشون به اون نشونی که ننه آقای ما سال ۶۸ فوت کرد و ننه ممدی زنده بود! بابا بزرگم سال ۷۶ فوت کرد و ننه ممدی هنوز زنده بود. فامیل پدری م یکی یکی فوت کردن....از شوهر خاله ی بابا تا خاله ش و داماد خاله ش و شوهر عمه ش و خود بابام و دو تا از عموها و... همچنان ننه ممدی داغ فامیلو میدید و کلی گریه میکرد. یادمه بیچاره توی مراسم بابا چقدر اشک میریخت و میگفت: "من باید جای حاج احمد می مردم...اون جوون بود..." بابام همیشه به امور پیرزن رسیدگی میکرد چون وضع مالی چندان مناسبی نداشت...

خلاصه چند وقت یش شنیدیم بیچاره پیرزن به رحمت خدا رفته و عروسش هم فوت شده. منتها چون دیگه حلقه ی ارتباطیمون با فامیل بابا ( یعنی خود بابا ) قطع شده، نفهمیدیم اول خودش مرد یا عروسش!

از خاطرات بامزه ی این پیرزن این بود که با وجود اینکه خیلی مسن بود اما حواسش جمع بود و با اتوبوس میومد خونه ما. خونه ی ما رو دوست داشت. آخه تنها جایی بود که بهش محبت و احترام میشد. بماند که ما بچه ها چقدر حوصله مون با اومدنش سر میرفت و به چرت زدنای پیرزن ، یواشکی کلی میخندیدیم! یه مدت بابا ماشینشو فروخته بود و موتور داشت. بعد که میخواست ننه ممدی رو برسونه خونه ش، نشوندش ترک موتور! یادش به خیر...کلی به بابا خندیدیم و دست انداختیمش که زن نامحرمو نشونده ترک موتورش! بیچاره ننه ممدی از پشت سرش، مث دخترکوچیک بابا دیده میشد....اینقدر که تمام بدنش تحلیل رفته بود. همیشه هم با چادر رنگی تردد میکرد. هنوز رنگ و طرح چادرشو یادمه. آخه معمولا همیشه همون سرش بود.

 خدا همه ی اموات رو رحمت کنه و ما هم یادمون باشه این خداست که می دونه هر کس باید چقدر عمر کنه و با مردن یه آدم پیر، نگیم دیگه زیادتر از کوپنش زنده بود!

*پ.ن: خیلی وقتها غصه دارم و میخوام بنویسم اما گاهی هر چی نوشتمو حذف میکنم و گاهی هم هیچی نمینویسم و میذارم ناراحتیام برای خودم باشه. این هفته اما خیلی سخت گذشت و شما رو هم ناراحت کردم. ولی شما همه تون انقدر نسبت به من محبت دارین که واقعا شرمنده شدم. امیدوارم خدا به همه تون خیر دنیا و آخرت بده که با دعاهاتون، دلمو گرم کردین

نوشته شده در یکشنبه ششم بهمن ۱۳۹۲ساعت 0:35 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa