کوله پشتی

روزنوشته ها

و اما بعد سوم مهمونی، حال من بود!

استرس گنگ و مبهمی رو که قبل از هر مهمونی دارم، کم و بیش داشتم. 

بعد با دیدن هر کدوم از حاج خانوما یه شوقی میومد توی دلم و با اون استرسه قاطی میشد!

 برای اولین بار در تاریخ زندگی اینجانب بر روی کره زمین، من برای مهمونی بافت پوشیده بودم!

با اینکه پر از هواکشهای ریز بود! و اصلا ضخیم نبود، ولی آخر مهمونی به این نتیجه رسیدم که هنجارشکنی کار خوبی نیست؛ بلکه ادامه ی رویه ی قبل بهتره :/

یعنی همون سرما بخورم و نازک بپوشم بهتره تا اینکه از گرما آب بشم و لباس مناسب فصل بپوشم.

موقع پذیرایی هم طبق معمول خوشم نیومد زیاد بکشم بخورم.صاحبخونه میگفت مدیون شکماتون نشین. ولی من عمرا مدیون شکمم بشم. اومدم خونه و از خجالت یخچال دراومدم. ما نان و ناگت خود را میخوریم ولی تن به ذلت ملقب شدن به پرخوری نمیدهیم! خخ

نمیدونم جمع حاج خانوما چقدر انرژی مثبت داشت که حالمو انقدر خوب کرده بود. همشونو دوست داشتم. حتا اونهایی که توی سفر از دستشون حرص خورده بودم! 

در پایان مهمونی باز میخواستن قرار بعدی دور همی رو بذارن. یعنی وقتی یادم افتاد واسه هماهنگ کردن همین دور همی چقدر بدبختی کشیدم، تمام خوراکیایی که خورده بودم زهرم شد

آقای همسفر اومد دنبالم. دلم براش تنگ شده بود. مخصوصا که فردا صبحش راهی تهران بود و من این چند ساعت با او بودن رو توی مهمونی از دست داده بودم. تقصیر خودشه که اصرار داشت منم برم مهمونی! 

خدا رو شکر روز و شب خوبی بود و ان شاالله تا یه مدت منو شارژ نگه میداره. 

پ.ن: دوست داشتم خاطره ی این مهمونی روثبت شده داشته باشم.اگر البته بلاگفا مثل بعضی پستهام، نخوردش!

 

نوشته شده در یکشنبه ششم دی ۱۳۹۴ساعت 5:54 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa