کوله پشتی

روزنوشته ها

دیشب زیاد حال خوشی نداشتم. دلم گرفته بود. آخه از یک طرف خواهرم زنگ زده بود و میگفت با هم بریم حرم که البته آقای همسفر دوست داشت خودمون تنها بریم و خواهرم ناراحت شد، از طرفی هم آقای همسفر مدام پای این لپ تاپ بود و پستش رو آماده میکرد. یعنی وقتی پست میذاره خون جیگرم میکنه .

ابته این دفعه خداییش واسه نوشتن این خیلی دقت کرد که چیزی به اشتباه ننویسه. اما بلاگفا هم نامردی نکرد و کلی گیر داده بود و باز نمیشد و بیشتر معطلش کرد.

خلاصه اش که ناراحت شدن خواهرم و مشغول بودن آقای همسفر حالمان را اساسی گرفت .

بعد از افطار حسابی سنگین شده بودم و یکم به علافی گذروندم که یکدفعه دیدم ساعت داره میشه  ۱۲ .

حاضر شدیم رفتیم حرم و تا ۲ اونجا بودیم.

همه رو دعا کردم. مریمی عزیز و خانواده اش، مریم جون و خانواده اش، خانم دکتر و همه دلنگرانیهای این دو سه ماهه اش، حاج خانوم و حاج آقای مهربونش، ماشیمارو و همسرش و هدایت فک و فامیل همسرش! راضیه جون و خانواده اش، یاس عزیز و خانواده اش ، خاتون گل و حل مشکلش، آنی جون و همسر "عزیز"ش، سارای عزیزم و رفع تمام ناراحتیاش، کافه چی گل و کنکورش و غیره

امشب خدا به تمام آرزوهامون گوش کرد. مهمونی مفصلی گرفته بود و هرکدوممون به اندازه ظرفیت خودش، استفاده کرد و بهره برد.(و من چه کم و ناقص)

چه خوبه که یه همچین شبایی هست که تلنگری باشه واسه یادآوری اینکه هرچی میخوایم باید از خودش بخوایم.

 

 

نوشته شده در جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۱ساعت 3:55 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa