کوله پشتی
روزنوشته ها
آقای همسفر ۳شنبه آخر شب اومد و قرار شد با هم روز اول رجبو روزه بگیریم. سحری خوردیم و از بعد نماز صبح، تا نماز ظهر خوابیدیم! چشم آقای همسفر،از ۳ روز پیش، مثل کاسه خون، قرمز شده بود(البته دل من هم خون شد با دیدنش) و بخاطر همین رفتیم بیمارستان تخصصی چشم و بعد از اون هم خونه مادرشوهر جان. چون میخواستیم بریم غذای گیاهی بخوریم، اصرار مادرشوهر جان برای موندن و خوردن افطار و شام بی نتیجه موند. اول رفتیم مسجد و نماز خوندیم (ریا نشه بعد رفتیم از جام عسل شیرینی و بستنی قیفی گرفتیم اما اینقدر بستنیش بد مزه شده که نصفه و نیمه انداختیم بیرون بعد هم واسه شام خرت و پرت خریدیم و برگشتیم خونه. هم شام آماده کردم هم سحری که ان شاالله روزه بگیریم .من قضا و آقای همسفر هویجوری. امروز(دیروز!) به این فکر می کردم که چه روز خوبیه. روز اول ماه پر برکت رجب، روز میلاد امام محمد باقر(علیه السلام) و روز فتح خرمشهر . هر کدوم از اینها که گفتم شکری جدا و خاص داره. هرچند من کوتاهی کردم. با خودم گفتم حالا که اینقدر امروز خوب و با برکته ، منم یه کاری واسه خودم بکنم. تصمیم گرفتم یه کار خوبو که خیلی وقته ترک کردم ، شروع کنم و یک کار بدمو ترک. کار بدمو که عمرا بگم آخه اعتراف به گناه هم گناه داره خیلی دوست دارم هر کدوم از دوستانم یه کاری رو پیشنهاد بدن شاید سبب خیر بشه واسه ما. میخواستم واسه رجب هم چیزی بنویسم که دیدم آقای همسفر اینجا حرف دل ما رو زده . *پ.ن: راستی لیلة الرغایب همه رو دعا کنین، دوستان وبلاگی رو هم همینطور.
) و بعدش رفتیم اون رستورانه که با در بسته مواجه شدیم
.گفتیم تا از گرسنگی ضعف نکردیم از سوپری کنارش یه کیک و آبمیوه بگیریم بخوریم.
.
اما کار خوب رو میگم که اوناییکه میخوان ،با من همراهی کنن . هرچند احتمال میدم خودتون همگی این کارو انجام میدین و من باید با شما همراه بشم. اینکه سعی کنم تا جایی که میشه با وضو باشم.
| Design By : MihanFa |
