کوله پشتی
روزنوشته ها
توی رواق حضرت زهرا(س) نشسته بودم و حواسم به کارهای خودم بود. یک دختربچه چادری تقریبا ده ساله، از اونها که حواسشون حسابی جمع ه و بقول خودم فضولچه هستن و دوستداشتنی، از بین اون همه خادم که توی رواق پراکنده هستن، اومد پیش من (منِ استرسیِ زود نگران شونده!) و گفت خانوم خانوم اون بچه گم شده. نگاه کردم دیدم یه جوجه ی زیر دو سال با دهن باز و چشای گریون داره دور خودش میچرخه و به اطراف نگاه میکنه. سریع رفتم طرفش و برای اینکه نترسه، صدامو بچه کردم و گفتم جونم عزیزم چی شده؟ بغلش کردم ولی میترسیدم مغلطه به پا کنه و بیشتر بزنه زیر گریه و موضوع ضایع بشه! مقنعه سبزمو از چادر انداختم بیرون که بدونن خادمم نه بچه دزد ولی بچه تا اومد بغلم ساکت شد. آرومِ آروم. چقدر سبک بود و نرم! خیلی وقت بود بچه به این سن با این وزن کم بغل نکرده بودم!!! شاد و خندون و خوش و خرّم، بچه بغل راه افتادم دور رواق. ماشاالله رواق هم کوچیک نیست. گفتم حالا از همین اطراف شروع میکنم بعیده بچه زیاد دور شده باشه. همه در حال دعا و نماز خوندن بودن. میپرسیدم خانوما این نی نیِ شما نیست؟ اونها هم با چشمای گرد شده میگفتن نه. فضولچه هم دنبالم راه افتاده بود و ماشاالله پیگیر بود که حتما مادر بچه پیدا بشه. دو سه دقیقه بیشتر نگذشته بود که یک خانم با آغوش باز و لب خندون اومد طرفمون و بچه ش رو بغل کرد و رفت. دخترک فضولچه ی بانمک هم با خیال راحت رفت پیش مامانش. منم در حالیکه احساس سوپرمنی بهم دست داده بود![]()
، رفتم نشستم دوباره پشت میزمون با اون رومیزی ترمه خوشگلش که خیلی از زائرا رو تشویق به خرید میکنه. از اینجا میگم که آدرس میپرسن از کجا رومیزیاتونو خریدین؟ اون هم از من که آدرس خونه مونم به زحمت بلدم!
| Design By : MihanFa |
