کوله پشتی

روزنوشته ها

توی اتاقمون نشسته بودم؛ تقریبا آخر وقت بود و چون یکسره از صبح سر شیفت بودم و حتی اب هم نخورده بودم حسابی قندم افتاده بود و با بیحالی داشتم آمار کارمونو میگرفتم و گزارش کارو مینوشتم.

یک خانم هم، کنار همکارم نشسته بود و داشتن با هم راجع به ختومات قران صحبت میکردند.

صدای یک بچه از دم در اتاق، توجهمو جلب کرد که مدام پشت سر هم میگفت خاله خاله خاله

نگاهی به اون خانم انداختم فکر کردم خاله ی اون دختره

دیدم هیچ واکنشی نداره. فهمیدم بچه با ما کار داره. شاید چهار یا ۵ ساله بود؛ با یک چهره ی کاملا روستایی که البته از چشاش شیطنت میبارید. 

گفتم جانِ خاله ؟ همونطور که دم در ایستاده بود پرسید اینجا چکار میکنین؟ با خودم گفتم خدایا حالا من چجوری به این بچه توضیح بدم که هم دروغ نگفته باشم هم متوجه بشه؟!!!!

گفتم اینجا صلوات میفرستن و قرآن میخونن.

گفت منم صلوات میفرستم. فهمیدم این از اون بچه هاس که ماماناشون میفرستن درِ اتاقها که هر جایی یه هدیه ای چیزی بگیره تبرکی.

اتفاقا ما هیچی واسه بچه ها نداریم متاسفانه.

با لحن بچه گانه گفتم عزیزدلم صلواتو که بفرستولی ما جایزه نداریما.

چهره ی مشتاق بچه، بی تفاوت شد. یهویی یادم افتاد صبح توی خونه ۴ تا شکلات برداشته بودم برای دوستام. دوتا شکلات تلخم که خودم دوست دارم گذاشته بودم واسه خودم!

بهش گفتم بدو بیا شکلات دارم. خوشحال و سریع اومد. با همون لحن لوس و ننری  گفتم صلوات بلدی؟ گفت آره. گفتم پس ۵ تا صلوات برای امام زمان و امام رضا بفرست اینم جایزه ات. دو تا از اون شکلاتها رو بهش دادم. جانم😍...با چه ذوقی دوید رفت.

یه نگاه کردم ببینم مامانش کیه. دیدم ای دل غافل! کلی خواهر و برادر و دختر خاله پسرخاله داره الان همشون میان و من شکلات کم میارم!

آخه خیلی با مزه ان. بچه ها تک خور نیستن و همیشه همدیگه رو خبر میکنن.

دوباره با ضعف بیشتر (چون شکلاتو دیده بودم و نخورده بودم!) شروع کردم به نوشتن.

یهویی دیدم چند تا بچه میگن سلام.

سرمو بلند کردم دیدم بععععله!

همه قوم و خویشاشو برداشته آورده:)))

گفتن ما اومدیم صلوات بفرستیم.

دیگه بدون مقدمه سریع پرسیدم چند نفرین؟ گفتن سه نفر بدون این(اشاره به دخترک شیطون اولی)

با خودم گفتم خوبه. دو تا شکلات معمولی دارم یه دونه هم از شکلات تلخا میدم.یکیشم می مونه خودم بخورم که به خونه برسم وسط راه شهید نشم!

باز بچه شدم و گفتم باریکلا بچه های خوب و خوشگلم. پس واسه امام زمان صلوات بفرستین(دیگه تعدادشو مشخص نکردم چون دیگه طفلکیا یه شکلات میخوان بخورن دیگه این حرفا رو نداره! اونم که گفتم، فقط بخاطر این بود که شاید یکم براشون شیرینی شکلات و اسم امام زمان در کنار هم و در حرم آقا حس خوبی بهشون بده. وگرنه کلا مخالفم نذری به کسی بدم و توقع خوندن فاتحه و صلوات ووو داشته باشم)

بهشون گفتم ولی بچه ها یه شکلات با بقیه شکلاتا فرق داره. گفتن باشه اشکال نداره. گرفتن و باز بدو بدو با شوق رفتن.

دیگه فرصت نکردم شکلاته رو بخورم.خونه که رسیدم تا چشمم بهش افتاد غصه م شد! 

گفتم کاش اینم میدادم به بچه ها . البته به همشون شکلات رسیده بودا. ولی خب اونو هم اگر میدادم اتفاقی نمیفتاد. هنوز توی کیفمه. اگر قسمت بود و عمری باقی بود و ان شاءالله رفتم حرم، به بچه ی دیگه ای میدمش که دلم آروم شه. یادم باشه دیگه کیفمو پر شکلات کنم. به نظرم یکی از زیباترین لحظه ها، دیدن لبخند بچه های معصوم‌ه که حتی با گرفتن یک شکلات انقدر شوق میکنن.

 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۸ساعت 1:1 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa