کوله پشتی

روزنوشته ها

زلف رها در بادت آخر داد بر بادم
لایق نبودم بندگی را کردی آزادم
 
بردم شکایت از تو پیش مستی چشمت
لب وا نکرد اما صدای سرمه بنیادم
 
در هرکجا باشی فراموشت نخواهم کرد
گفتی و در آغوش چشمت بردی از یادم
 
یک روز چون زنجیر بر پای من افتادی
یک عمر همچون سایه در پای تو افتادم
 
خواهد شنید آخر، تو می گفتی دلا! دیدی؟
پشت در بی اعتنایی ماند فریادم
 
آیینه ای بودم پر از شیرین که خسرو زد
بر سنگم اکنون سایه سنگین فرهادم
 
جای شگفتی نیست آتشزایی شعرم
آذرپرستی چون اوستا بوده استادم
 
یوسف دلت پیش زلیخا بود و فرسودی
بیهوده عمری پای در زنجیر بیدادم.

شعر از: «یوسفعلی میرشکاک»

*پ.ن: این شعر و وزنش رو خیلی دوست دارم . به خصوص وقتی آقای همسفر اونو آروم آروم برام میخونه...

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 16:43 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa