کوله پشتی
روزنوشته ها
این دفعه نمیدونم چرا خیلی زودتر به پیشواز رفتم و هرروز یادم میفته و تا اشکام نیاد آروم نمیشم. دو سه بار هم خواب بابا رو دیدم. دیشب خواب دیدم بهم میوه داد. صبح که یادم میفتاد اشکام بی اختیار میریخت.مثل الان! میدونم این اشکها هیچ فایده نداره. حتی دل خودمو هم آروم نمیکنه. به خواهرام پیشنهاد دادم برای سالگرد بابا، چند جزء قرآن بخونیم و بهش هدیه کنیم. بابا چند کار مهم برای تربیت ما انجام داد که به نظرم مهمترینش درآوردن نون حلال بود. الهی خدا سر سفره ائمه بنشوندت بابا دلم برای لقمه گرفتناش تنگ شده. گاهی صبحونه که میخورد یکی یکی صدامون میزد و برامون لقمه میگرفت. گاهی هم از اینکه جیغ جیغ ما دختراشو با شوخی و خنده دربیاره کلی کیف میکرد. از اون باباهای قدیمی تعدیل شده! چقدر دلم تنگ شده برای شنیدن صدای پارک کردن ماشینش که وقتی میومد انگار دیگه هیچی کم نداشتیم. چقدر خوشبخت بودیم و نمیدونستیم ...نمیفهمیدیم.
| Design By : MihanFa |
