کوله پشتی

روزنوشته ها

سه شنبه ظهر با آقای همسفر قابلمه به دست رفتیم خدمت خواهرشوهر جان که آش پشت پای خواهرشوهر جان خودشو پخته بود وگفته بود بریم سهممونو بگیریم! از کوکو سبزیهاشونم بهمون داد و ما راهی پارک جنگلی وکیل آباد شدیم.

از اونجایی که بسیار گرسنه تشریف داشتیم، کوکوها رو توی ماشین زدیم بر بدن که البته من مثل همیشه نقش بسیار حیاتی مسؤول تغذیه رو بر عهده داشتم.

نزدیک رودخونه آش رو هم خوردیم و چون اهل چای نیستیم و میوه هم یادم رفته بود بردارم، کمی به همدیگه و به دیگران و به مناظر زیبا نگریستیم و وقتی که خسته شدیم آقای همسفر رو با اقسام صحبتهای بی ربط و باربط متوجه کردیم که بابا برو یه چیزی بخر دیگه!(البته ایشون چون خیلی کم خوراکه به این چیزا فکر نمیکنه ولی دارم میارمش تو راه!)

ایشون هم هله هوله جات خریدند و در چشم به هم زدنی از خجالت همه شون دراومدم و یه ساعتی ما نشستیم و ایشون افقی به آسمون زل زده بودند و نگفتند که به چه می اندیشند.

برگشتنی، به این دلیل که تحت تأثیر مناظر سرسبز اونجا بودم، به یاد سبزی افتادم و از آقای همسفر خواستم سبزی بخره.

توی سبزی فروشی ، باز هم تحت تأثیر سبزیهای تازه، جو گیر شدم و کلی سبزی برداشتم.

باید اعتراف کنم که به نظر من ، یکی از کارهای شاق دنیا ، همین سبزی پاک کردنه!

از اونجایی که خونه مامانم هم از سبزی پاک کردن فراری بودم، اینقدر سرعت عملم در این کار بالا بود که آقای همسفر با تعجب گفت اگه من بودم چند برابر اینو تا حالا پاک کرده بودم.

البته منم گفتم خوب بفرما...از دور میگی لنگش کن؟

ناگفته نمونه که ایشون هم به این راحتیا خام نمیشن و مثل 4، پنج باری که توی زندگی مشترکمون سبزی خریدیم ! باز هم هیچگونه کمکی به من نکردند.

خلاصه اینکه تا ساعت 12 نیمه شب(به جز آنتراکت شام) سبزی پاک کردم و مقداریشو شستم و اسفناجها رو گذاشتم بپزه و الان منتظرم آبش جمع شه بپرم تو تختخواب که دیگه قیافه ام اینجوری شده اینقدر امروز سبزه و سبزی دیدم  

نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 1:35 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa