کوله پشتی
روزنوشته ها
این دوسه روز هرچی فکر کردم که یه خاطره خوب یا خاص از خاطرات ذهنم پیدا کنم و بنویسم، نشد. در واقع عیدها زیاد برای من خاص و دوست داشتنی نیستن! از تعطیلات بخاطر تعطیل شدن خیلی از کارها و کند شدن روال زندگی خوشم نمیاد. دید و بازدیدهای اجباری رو هم دوست ندارم. مخصوصا که آقای همسفر فقط چند روزشو مشهد هستن و توی همون چند روز باید هم دید و هم بازدیدو بصورت فشرده انجام بدیم! و من با این شرایط فکر میکنم بیشتر برای دیدن خونه ی همدیگه میریم تا دیدن فامیل. چون چه لزومی داره کسی که دو روز پیش اومده به خونه ت، تو هم پاشی بری خونه ش؟! البته این نظر منه و نوع زندگی ما هم مزید بر علت. خلاصه بعد از کلی فکر! به این نتیجه رسیدم که تنها خاطره ای که از ایام عید دارم یه خاطره ی تلخه! پدربزرگم در بیمارستان بستری بود. اگر اشتباه نکنم روز ۱۳ فروردین بود. بعد از عیادتش، با دختر داییها برگشتیم تو حیاط خونه کلی والیبال و وسطی بازی کردیم. بعدش هم خبر فوت پدربزرگم رو داییهام اوردن. روز خیلی بدی شد. این پست هم پست خیلی بدی شد.میدونم!
| Design By : MihanFa |
