کوله پشتی

روزنوشته ها

یکی از دوستان وبلاگی خواسته بود در چالش نوشتن پستی در مورد خاطرات عیدهای گذشته شرکت کنیم.

این دوسه روز هرچی فکر کردم که یه خاطره خوب یا خاص از خاطرات ذهنم پیدا کنم و بنویسم، نشد.

در واقع عیدها زیاد برای من خاص و دوست داشتنی نیستن!

از تعطیلات بخاطر تعطیل شدن خیلی از کارها و کند شدن روال زندگی خوشم نمیاد.

دید و بازدیدهای اجباری رو هم دوست ندارم. 

مخصوصا که آقای همسفر فقط چند روزشو مشهد هستن و توی همون چند روز باید هم دید و هم بازدیدو بصورت فشرده انجام بدیم! و من با این شرایط فکر میکنم بیشتر برای دیدن خونه ی همدیگه میریم تا دیدن فامیل. چون چه لزومی داره کسی که دو روز پیش اومده به خونه ت، تو هم پاشی بری خونه ش؟! البته این نظر منه و نوع زندگی ما هم مزید بر علت.

خلاصه بعد از کلی فکر! به این نتیجه رسیدم که تنها خاطره ای که از ایام عید دارم یه خاطره ی تلخه!

پدربزرگم در بیمارستان بستری بود. اگر اشتباه نکنم روز ۱۳ فروردین بود.

بعد از عیادتش، با دختر داییها برگشتیم تو حیاط خونه کلی والیبال و وسطی بازی کردیم. بعدش هم خبر فوت پدربزرگم رو داییهام  اوردن. روز خیلی بدی شد.

این پست هم پست خیلی بدی شد.میدونم!

نوشته شده در شنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۶ساعت 17:8 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa