کوله پشتی

روزنوشته ها

 

یه روز تو اتاقمون نشسته بودیم یه پسر بچه ی چهار پنج ساله اومد تو اتاقمون .همزمان یه خانم هم اومد و من فکر کردم مادرشه.

اتفاقا کار اون خانم رو همکارم انجام داد و من داشتم آمارمونو محاسبه میکردم که حس کردم اون بچه داره به من نگاه میکنه. نگاش کردم. چشمک زدم.خندیدم. بچه هم طفلی همینطور محو مونده بود! 

به مامانش نگاه کردم و لبخند زدم. هیچ شباهتی به پسرش نداشت. فضولیم گل کرد و با خودم گفتم حتما پسرش شبیه همسرش شده!

پسره هی سرشو میبرد پایین‌پشت میز و یکم میومد بالا نگام میکرد و تا چشمک میزدم میخندید و دوباره میرفت پایین. کاری که اکثر بچه هایی که میان اتاقمون انجام میدن.نمیدونم چرا میرن اون پشت پایین میز و یکم میان بالا که فقط چشاشون دیده میشه! نکنه از من میترسن؟

خلاصه! یهویی بچه کامل اومد بالا به من گفت مامانم کو؟! گفتم اینجاس دیگه و به خانم کنارش اشاره کردم.

خانومه گفت نه پسر من نیست!

سریع اومدم کنار بچه که نترسه یا بیرون نره. دستشو گرفتم و گفتم عزیزم بیا بریم مامانتو پیدا کنیم. از بچه های انتظامات پرسیدم و گفتن اتفاقا مادرش رفته بیرون دنبالش میگرده. دویدند دنبالش.منم به پسربچه گفتم بیا بریم اینجا روی صندلی بشین که خسته نشی الان مامانت میاد. مقتدرانه گفت نمیشینم! یاد خودم افتادم که وقتی بچه بودم و گم میشدم با اینکه عین چی میترسیدم! ولی غرورم اجازه نمیداد گریه کنم. گفتم باشه بیا با هم بایستیم که مامان ما رو ببینه. خدا رو شکر مادرش رسید و بچه دوید طرفش و منم اومدم سراغ حساب کتابام!

*پ.ن: از وقتی همکار جدید اومده کنارم، نگاههای پسربچه ها نصف شده! یعنی نصفیشون با او دوست میشن و نصفیشون با من. فکر کنم ما دوتامون مهره مار بچگانه داریم

+ الی عزیزم سلام. دوطرفه شد خیالت راحت:)) امیدوارم لایق اینهمه محبت شما باشم. این پست هم بخاطر بیشتر سر زدن به وبلاگ نوشتم؛)

 

++  پرشین بلاگیهای عزیز. من اصلا نمیتونم کامنت بذارم.شاید آدم خب کار داشته باشه. این چه وضعشه اخه پرشین؟!

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۶ساعت 13:17 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa