کوله پشتی

روزنوشته ها

این روزا انقدر گرفتار بودم و کار داشتم که حتی فرصت نگاه کردن توی آینه هم نداشتم! این کشف بزرگ و حیاتی رو در یک شب زمستانی با هوایی بهاری، خیلی متعجب و با هیجان به آقای همسفر مطرح کردم در حالیکه تند تند راه میرفتم تا خودمو بهش برسونم و ایشون هم تمام حواسش به پیدا کردن مغازه ی پلاستیک فروشی بود و وقتی با هیجان پرسیدم باورت میشه من بیام بیرون از خونه و توی آینه نگاه نکنم؟ خیلی عادی و بی هیچ واکنش هیجان انگیزی گفت آره! ... همین! 

چند روز پیش که برای جلسه ی خدّام رفته بودم حرم، انقدر دلم گرفته بود و انقدر خبر بد بهم رسیده بود که موقع برگشتن اشکم بند نمیومد. آخه تا میشد خودمو جلو دوستان نگه داشتم که گریه نکنم. ولی برگشتنی اشکام قلپ قلپ! میریخت روی گونه هامو بعد جذب مقنعه م میشد. انقدر دلم گرفته بود که دوست داشتم برم پیش خادمای آقا و بهشون بگم مگه نمیگن هرکس بیاد زیارت امام رضا غم از دلش میره؟ چرا پس غم من تموم نمیشه؟ چرا خبرای بد تموم نمیشن؟ وای الانم که مینویسم دماغم میسوزه و توی چشام اشکی شده!!!

ولی خب همیشه همه چیز بد نیست و توی خیلی از اتفاقای بد هم میشه ریزه میزه هایی خوشحال کننده پیدا کرد. مثلا خوردن ساندویچ بعد از مدتها 

البته دلیل نخوردن ساندویچ توی این مدت رژیمم بود. که خب این روزا انقدر عصبی بودم که دوست داشتم کره ی زمینو مث یک نون همبرگری بزرررگ، از وسط نصف کنم و توش یه همبرگر خوشمزه و بزرگ با کاهو و گوجه و خیارشور بذارم و با یه شیشه سس بخورم! که خوشبختانه عمر زمین هنوز به سر نیومده بود و این پرخوری عصبی من، به یه ساندویچ کوچیک و سس ساشه ای ختم به خیر شد

یه وقتایی هست که آدم دوس داره بخوابه.یه خواب طولانی

و بعد بیدار شه ببینه همه چی درست شده....که خب نمیشه!

عیبی نداره. خدا کنه فقط عاقبت هر موضوعی ختم به خیر بشه.

خدا به همه سلامتی بده و عاقبت همه ی امور خیر باشه.

 

نوشته شده در یکشنبه هفدهم دی ۱۳۹۶ساعت 22:16 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa