کوله پشتی

روزنوشته ها

هوای امروز صبح، ابری بود و کمی خنک.

به حرم که رسیدم داشتن پیاده رو ها رو با آب پرفشار میشستن.یاد " آب مایه ی حیاته نه جاروی حیاط" افتادم! ولی با دیدن اونهمه شیار بین کف پوش پیاده رو و اون همه آشغال ریزه میزه! واقعا این کار به نظرم لازم اومد.

هوا هم با طراوت شده بود.

خب از وقتی که برای امنیت بیشتر، جلو حرم مسدود شده، با ماشینهای زائر بَر به سمت حرم میرم که مبادا خدایی نکرده دو قدم پیاده روی کنم!(حالا از سیره و سفارشات علما و عرفا به مردم، پیاده رفتن به سمت حرم هست...)

توی ماشین زائربر، منتظر حرکت بودیم که یک پیرمرد عصا زنان و لنگ لنگان که معلوم بود از پادردشه، با سرعتی مناسب وضعیتش اومد سمت ماشین. اول به خادمی که بیرون بود و زائران رو برای سوار شدن راهنمایی و کمک میکنه، سلام کرد. بلند و رسا. پر از انرژی . بعد سوار ماشین شد و به راننده سلام و صبح به خیر گفت. همونطور بلند و پرانرژی. از لهجه ش مشخص بود از اون مشهدیای اصیل ه. بعد بی مقدمه شروع کرد به خوندن. یک شعر برای امام زمان و دلتنگی به خاطر نبودنش. یک حاج خانم هم توی ماشین بود که سریع گریه ش گرفت و من چون پشت به بقیه روی صندلی آخر نشسته بودم فقط صداشونو میشنیدم. معمولا قدیمیا با شنیدن روضه و اینجور شعرها، دلاشون زودتر میشکنه و زودتر اشکشون میاد.

خلاصه همون یکی دو دقیقه با صدای پیرمرد حالمون خوب شد و در حال صلوات فرستادن پیاده شدیم و دعاهای پیرمرد هنوز ادامه داشت در حق راننده و من سریع به سمت حرم اومدم که کارتمو به موقع بزنم و بوی غذای مهمانسرا مستم کرده بود! من کجا و زائرای آقا کجا...

نوشته شده در شنبه دوم دی ۱۳۹۶ساعت 18:48 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa