کوله پشتی
روزنوشته ها
از هفته ی پیش خانم همکار جرقه ی یه ناهار دو نفره رو در ذهن من زده بود و منم دیدم بهترین فرصته که بعد از یه روز کاری وحشتناک بریم لااقل روحیه مون عوض بشه. تا پیشنهاد دادم قبول کرد و گفت پس مهمون من باش. منم گفتم عههه زرنگی؟!البته توی دلم گفتم! بعد قانعش کردم که خودم پیشنهاد دادم و باید مهمون من باشه. دیگه هر چی میگفتم میگفت من مهمون تو هستم هرجور خودت میدونی. یه تاکسی گرفتیم ازین تاکسیای جلو حرم. من معمولا سوارشون نمیشم چون متاسفانه بعضیاشون از زائر بیچاره پول اضافه میگیرن و مثلا بخاطر هزار تومن بی ارزش پول حروم میبرن سر سفره هاشون.البته از هر زائری هم هزار و دو هزارو کم و بیشتر ازین بی ارزشا بگیرن در ماه خودش کلی میشه! همون اول گفتم تاکسی متر بزنه که نه من مدیونش باشم و نه اون مدیون ما.گفت باشه ولی تا راه افتاد گفت کرایه مسیرتون میشه ۵ تومن من دیگه حوصله دو قرون کمتر بیشترشو ندارم! وسط راه پشیمون شده بود و به روی خودش نمیاورد چون به بد ترافیکی خورده بود و اگه تاکسی متر میزد به نفعش بود! تو دلم خندیدم بهش ولی دلمم سوخت و موقع پیاده شدن هزار تومن بیشتر دادم که مدیونش نباشم. خلاااااصه خانم همکارو بردم یه رستوران خوب.خدا رو شکر غذاش عالی بود و آبروم نرفت ناهار خوردنمون حدودا یه ساعت و نیم طول کشید و انقدر حرف زدیم و خندیدیم که متوجه گذشت زمان نشدیم.خوبیش این بود که میز مقابلمون چند تا خانواده ی پر سر و صدا بودن که به مناسبتی مهمون شده بودن و صدای ما بین صدای اونها گم میشد. تمام خستگی روز از تنمون دراومد چون مدتها بود با هم گپ نزده بودیم. بعدش تاکسی گرفتیم و به خونه هامون برگشتیم. وقتی رسیدم خونه، خانم همکار پی ام داد همسرم تا الان میز ناهارو چیده و ناهار نخورده منتظر من بوده. یعنی عاشق خانم همکارم! فراموش کرده بود به همسرش اطلاع بده!!!! *پ.ن: خدا رو شکر که با دوساعت همنشینی دلمونو شاد کرد.مخصوصا خانم همکار که این روزها خودش و همسرش درگیر یک مشکل خیلی بزرگ کاری هستن و اعصابش به هم ریخته ست.
چون خانم همکار هرچی هرچی نمیخوره.
| Design By : MihanFa |
