کوله پشتی
روزنوشته ها
دیروز از همون اول صبح، خانم مسئول انتظامات، سرِ زدن یه کارت ورودم کلی قیافه اومد و الکی حرف زد. حالا من مثلا با لبخند و خوش برخوردی خاتمه دادم ولی توی دلم دقیقا دو ساعت حرص خوردم. اشعشعاتِ! رفتارش تا خود ظهر که برگشتیم دامنمونو گرفت. اصن دیروز از اون روزا بود که همه ی نیروها دور خودشون میچرخیدن و از در و دیوار بد بیاری درتجلی بود یا اولی الابصار! ناظم کشیک در جهت دفاع از نیروهاش با رئیس روسا درگیر شد البت لفظی. من کلی حمالی مفت کردم تلفنمون خراب بود و حتی بعد از تعمیر توسط نیروهای تعمیرات تلفن، باز هم زنگ نمیخورد. خانم مسئول که از اول صبح خط خطی کرده بود اعصابمو باز سر زنگ زدن تلفن با من بد برخورد کرد. دوباره زائرای گل آقا از من دفاع کردن و گفتن که شاهدن تلفن ما قاطی کرده ولی ایشون فقط پشت چشم نازک کرد و زیر لب مثل همیشه غر زد!! ظهر یه خانم زائر با پسر کوچولوش اومد و گفت پسرم قران حفظ کرده که از حرم امام رضا جایزه بگیره. انقدرمنفی و بی تفاوت برخورد کرد که بچه ی کوچولو با اون روح لطیفش تمام انرژی منفی ایشونو دریافت کرد و زد زیر گریه. دلم کباب شد براش. حالا تا دید بچه گریه میکنه یه دونه کتاب داشت داد به بچه و دل بچه خوش شد. بیچاره نیروهای انتظاماتمون مدتها به یه اتاق کوچولو برای استراحتشون قانع بودن. اما تازگی یکی از بزرگان از اتاق رئیس منتقل شده به واحد ما و به دلایل نامعلوم! ایشون خواستار تصرف اون اتاق برای خودشون شدن. تمام کاغذدیواریا رو که تا حالا نیروهای انتظامات تحمل میکردند! برای ایشون کندن و قرار شد اتاق رنگ بشه تلفن کشیده بشه و کلا کمد بچه ها و محل استراحت بچه ها منتقل بشه به طبقه بالا. منتها انقدر پله ها قدیمی و بلند و وحشتناکه که معمولا چهار دست و پا باید بری بالا. دلم به حال نیروهای انتظامات میسوزه چون اکثرشون پادرد دارن... چه خوبه که بعضیها انقدر محترمن که بخاطر اونا بیست نفر سرگردان میشن. چه خوبه که بعضیها انقدر خوش اخلاقن که همه ی اطرافیان ازشون ناراضی هستن و همیشه به رئیس روسا اعتراض میکنن ولی هیچ اتفاقی نمیفته دیروز یکی از آقایون بزرگان ! هم توی واحد ما بود. کنار همون خانم ِبزرگ و محترم که باعث کوچ دوستان شد. در حضور اونها دیگه بالاخره کم اوردم و با خانم مسئول انتظامات بلند صحبت کردم و جوابشو دادم. با تندی بهم گفت این چه طرز برخورده؟ جالبه که من اصلا بهش کاری نداشتم و خودشو قاطی یه بحث کرده بود. منم گفتم من اصلا با شما صحبت نمیکردم! آقای همسفر ناراحته. هم بخاطر اعصاب خوردی هر هفته ی من از دست این خانووووم. هم اینکه میگه تو اگه برای امام رضا کار میکنی به هیچی کار نداشته باش و کار خودتو بکن و با کسی درگیر نشو. من نمیفهمم این حرفو. من از این خانم خسته شدم. از اینکه خیلی وقتها اشک منو در میاره ازش بدم میاد. میدونم توی زندگیش کلی سختی کشیده ولی بخدا همه ی آدمایی که اون باهاشون برخورد داره هم مشکل دارن و یه روز از هفته رو میخوان کنار امام رضا با آرامش به زائرای آقا خدمت کنن. نه اینکه روی اعصابشون با تراکتور حرکات زیگزاگی انجام بشه!
تمام وسایل کمد رو به دستور بزرگان، تخلیه، و سپس بدون هیچ گونه اتفاقی دوباره سر جاش برگردوندم!
| Design By : MihanFa |
