کوله پشتی

روزنوشته ها

مثلا رفته بودم مجلس روضه.

 خب مثلا تازگیا سعی میکنم یکم عاقل سنگین باشم و کمتر با بچه ها حشر و نشر کنم!

از همون اولش، بچه های فامیل اومدن کنارم.

بعد نی نی جاری جان تا منو دید چشاش برق زد. خودشو لوس کرد و اومد بغلم. اول با اون دستای کوچیکش خواست چشامو از کاسه در بیاره و مژه هامو بکنه! بعدم دستشو کرد توی دهنم و من با لبام انگشتاشو گرفتم که بیشتر ازاون فوفولی نکنه!

کم کم بچه ها نشستن کنارم به نقاشی کردن و نظر خواستن. و من در اون شرایط مجلس روضه، به یکی توضیح میدادم که آدم برفی نمیتونه روی چمن ساخته بشه و به یکی دیگه میگفتم خورشید راه راه نیست!

در آخر خواهرزاده ی آقای همسفر بود که تونست منو وقف خودش کنه و بالعکس که حتا کتابچه ی زیارت عاشورا رو برام‌ گرفت تا من بخونم و او صفحه بزنه. انقدر بغلش کردم و توی گوشش حرف زدم که آخر مجلس یه خانوم اومد جلو  و بهم گفت: دخترتون!!! حیفه از این سنش عینک زده. بعدش طبق معمول اکثر ما ایرانیها شروع کرد به تجویز داروهای گیاهی. منم فقط فرصت کردم بگم چشم . و دیگه نگفتم دختر من نیست که بنده خدا احساس ضایع شدن بهش دست نده!

نمیدونم تقصیر خودمه یا اصلا تقصیره یا خوبه یا چی؟! اینکه مدام بچه ها میان پیشم. تازگیا اصلا حوصله بچه ندارم.ولی وقتی بهم میچسبن واقعا دلم نمیاد از خودم دورشون کنم.

یه بیماری حادی هم خودم دارم! و اون اینکه لذت میبرم برای بچه ها خوراکی بخرم!! معمولا همیشه این کارو میکنم.

فکر میکنم یکی از دلایل دوستی بچه ها با من همین باشه.

فسقلیای نامرد منو بخاطر خوراکی دوس دارن

*پ.ن: بیماری من واگیر داره انگار. آقای همسفر که قبلا بیشتر از نظر مالی حمایت میکرد تازگیا خودش پیشقدم میشه و هر دفعه برای بچه های فامیل من و خودش، یا خوراکی میخره یا پازل و مداد رنگی ووو. و من الله التوفیق!

*پ.ن۲:خدا من و آقای همسفر را به کودکان فامیل ببخشد و برایشان حفظ فرماید.آمین

نوشته شده در سه شنبه نهم آذر ۱۳۹۵ساعت 8:11 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa