کوله پشتی
روزنوشته ها
پامو که از خونه گذاشتم بیرون دیدم عجب سرد شده هوا! حالا مثلا تمهیدات لازمو اندیشیده بودم(چه فعلی داره تمهیدات!) و زیر مانتوم یه تی شرت تنم بود. ولی از دهنم بخار میومد و این برای من یعنی دماسنج...یعنی هوا خیلی سرده. خب برگشتن و بیشتر پوشیدن واقعا سخته!! در نتیجه چادرمو محکم گرفتم و مث حاج خانوما راه افتادم سمت نونوایی چند قدمی بیشتر نرفته بودم، یه خانم مسن که از روبروم داشت میومد بلند گفت تموم شده؟ منم هاج و واج نگاش کردم. گفتم چی؟! گفت روضه. وقتی گفتم اونجا نبودم معذرت خواست و تازه به من رسید و از کنارم رد شد و خواهش میکنمِ منو فکر میکنم نشنید! کوچه ای که به نونوایی میرسه یک طرفه ست ولی خیلی وقتا راننده ها ورود ممنوع میان و اگه پیاده نبودم دوس داشتم حالشونو بگیرم. منتها با پای پیاده فقط به خودم آسیب میرسه از دور نونوایی رو میبینم که سه نفر منتظر نون وایسادن. اه...چه بد...اون دفعه همین ساعت اومدم و خودم بودم و ردیف نونهای آویخته به دیوار. کاشف به عمل اومد یه نفر تمام نونها رو از قبل سفارش داده و اومد جلو چشامون سی تا نون برد. نوش جانشون گوشت بشه به تنشون نوبت من که شد یک مشتری کمک کرد نونهامو داخل کیسه بذارم. همیشه با این کار مشکل دارم و خدا رو شکر هر دفعه یه آدم مهربون پیدا میشه که کمکم کنه! به نظر من یکی از لذتهای زندگی، خوردن نون تازه در مسیر برگشت از نونواییه! اول اطرافو نگاه میکنم کسی نباشه و این حرکت غیر اخلاقی رو نبینه. مطمئن که میشم، یه لقمه ی بزرگ میذارم دهنم و مست و ملنگ برمیگردم خونه! *پ.ن: دیروز یکی از بدترین روزهام بود. چند تا اتفاق باعث شد حسابی به هم بریزم. غم و عصبانیت که با هم قاطی بشن، داغونت میکنن
و در نتیجه التفاتی به ماشینه نمیکنم به راهم ادامه میدم.
| Design By : MihanFa |
