کوله پشتی
روزنوشته ها
چون مهمون اومده بود خونه ریخت و پاش بیشتری داشت و کارهام طول کشید. عصر انقدر خسته بودم گفتم یه نیم ساعت بخوابم و بعد برم ولی اصلا نفهمیدم چی شد که اذان مغرب بیدار شدم! گیج سریع اول نمازمو خوندم و بعد شروع کردم به زنگ زدن به آژانسهای منطقه و هر چی تاکسی بیسیم در مشهد هست. اما دریغ از یک ماشین. خیلی کلافه بودم. مامان هم اصرار داشت برم خونه شون و شب تنها نباشم. آقای همسفر هم همچنین. میدونن میترسم!!! بالاخره حاج دایی طفلک من از مهمونی برگشت و شب ساعت ده اومد دنبالم. یه بار دیگه هم به این بلا گرفتار شدم.فکر کنم شب شهادت امام رضا بود. اینجور وقتها حس میکنم توی خونه زندانی شدم و دلم شدیدا میگیره. *این پست فقط برای یاداوری محبت حاج دایی نوشته شد.
| Design By : MihanFa |
