کوله پشتی
روزنوشته ها
وقتهاییکه آقای همسفر نیست، دایی بزرگه حسابی اذیتم میکنه ودایم با شوخی به یادم میاره که آخیییی! آقا....نیست. آخیییی! تنها شدی. آخییییی طفلی آقا.... از دستت سر به بیابون گذاشته . آخییی خوش به حال آقا... که چند روز در هفته از خوردن دستپخت تو راحت میشه و.....!!! گاهی اوقات حرصم میگیره از این شوخیاش ؛بهتره بگم حرصم میگیره که جواب دندون شکنی ندارم بدم. اگر هم جوابی بدم باز دایی یک جوابی میده که نتونم ادامه بدم.یه روزم که خواهرزاده جان توی بغلم بود و محکم زد توی سرم گفت عیبی نداره آقا... نیست، صلواتیه!هرچی میخواید بزنیدش!!.فعلا که این حرفش ضرب المثل شده واسه من! گفته بودم که طبقه همکف خونمون یک حسینیه است که مامان بزرگم وقف 14 معصوم کرده.همیشه نزدیک عید یا اول مهرماه یا ماه رمضونها، داییهام همراه چندین خیــِّر، واسه بچه های کم بضاعت ، لوازم تحریر و مواد غذایی و لباس و کفش و ...تهیه میکنن و حسینیه میشه انبار اون اقلام.البته کار مدیریت و تقسیم بندی و رسوندن این کمکهام، برعهده ی داییهاست.امشب داشتن کفشهای دخترونه رو ، به ترتیب سایز و مدل ورنگ، دسته بندی میکردن. از توی راه پله دیدمشون وتعارف زدم کمک نمیخواین؟اونام از خداخواسته گفتن بفرما بعد از کمی نظر دادن ، در مورد مدل کفشها وانتخاب بهترینهاشون ، از طرف جامعه ی دختران(مقامی که از جانب دایی کوچیکه به ما اعطا شد!) وبعد از کمی جابجایی جعبه ها، دایی کوچیکه مجبورم کرد برم جوراب بپوشم و کفشهای سایز ۴۱ رو پام کنم ببینه اصلا این سایز قابل استفاده هست یا نه؟!البته خیال نکنین اینقدر پاگنده ام! با جوراب که برگشتم پایین، دایی بزرگه میخنده و میگه باید کل کفشا رو امتحان کنی . شوهرتم که نیست ، وقتی برگرده تو رو با پاهای ورم کرده میبینه. یه وقت شاکی نشه که سر امانت من چی آوردین؟! البته فکر نکنید من اونقدرام مظلوم باشم و زیر بار این ظلم برم 4 ،5 مدلشو پوشیدم وگفتم آره بابا اینا توی پا کوچیکتر از سایز و قیافشونن.(خداییشم همینجور بود دایی کوچیکه هم از خدا خواسته به ادامه ی دسته بندی کفشها برای 18 مدرسه ادامه داد و دایی بزرگه با سکوتش نشون داد که ته دلش قند آب شده که کارها زودتر تموم میشه. خواستم بگم یه همچین داییهایی دارم من![]()
![]()
.
)
| Design By : MihanFa |
