کوله پشتی
روزنوشته ها
اصلا به نظریه ی کوته فکرانه ی تناسخ روح ، هیچ اعـتقادی ندارم؛ اما اگر بخوام لحظه ای ادای اینجور آدما رو دربیارم، باید بگم که فکر میکنم در زندگی قبلی ام یک شاهزاده ی تنبل بوده ام(شاهزاده خانم نه!). و البته در حد یک شاهزاده باقی مانده ام؛ چون در اوج جوانی، توسط دشمنان ِ پدر پادشاهم به طرز فجیعی کشته شده ام هنوز هم گاهی روح شاهزاده ی فقید ، در من حلول میکند ومن از فعالیتهای روزانه، خیلی زود ، خسته می شوم دیروز توی باشگاه، حسابی خسته شدم؛ هرچند تمرینات با استراحت زیادی انجام میشد! خیلی دوست داشتم بعد از کلاس ، قدم زنان برگردم خونه؛ اما کار داشتم و به سرعتم ، نیم کیلومتر در ساعت افزودم! توصیه های آقای همسفر برای خوندن و مرور کردن قرآن کم بود که مامان جان هم اضافه شده مجابش کردم مصاحبه بعد از عـیده و الان هم بعد ورزش، تنم حسابی کوفته شده؛ مامانم راضی شد دیگه توصیه ای نکنه. البته تاریخ مصرف رضایتش فقط دیروز بود امروز قرار بود از صبح بشینم وبخونم. بعدشم مثلا کالباس درست کنم(بپزم) و بعد هم برم واسه مامان خرید. تنها کاری که کردم ایجاد دو رول کالباس بود.البته اگر کارخونه های تولید کالباس، به همین دستور پخت ، عمل میکردن ، در همون تولید اول ورشکست میشدن! در هر حال بد هم نشده و میشه مقداری امیدوار بود. خرید هم به واسطه ی این عملیات هیجان انگیز، کنسل شد و مامان بیچاره باز هم به این نتیجه رسید که نباید روی دیوار من یادگاری بنویسه. خواهر کوچیکه هم از کله ی صبح که اومد و مارو بیدار کرد و بچه اش رو سپرد به ما و خودش رفت خرید؛ تا شب همینجا خونه ی مامان میمونه و با شیطنتهای نی نی جونش فکر نمی کنم مهلتی برای خوندن پیدا کنم.حتی برای نوشتن اینهام کچلم کرد. *پ.ن1:فعلا دارم به روزگار خوش شاهزادگی ام می اندیشم و پایان تلخی که ناکامم گذاشت *پ.ن2:شاید توی یه پست از آن روزگار هم چند خطی بنویسم. *پ.ن۳:دیشب آقای همسفر زنگیدن وگفتن از آنچه که قرار بوده،دیرتر برمیگردن.یعنی من بر این مژده گر جان فشانم رواست.البته از اون لحاظ
.
.
.
.
.![]()
| Design By : MihanFa |
