کوله پشتی

روزنوشته ها

امروز توی حرم نشسته بودم آمار میگرفتم و حساب کتاب میکردم که یکی از همکاران دارالقرآن اومدن واحدمون. قبلا همین دارالقران، استادمون بودن.

چون شیفت هردو نفر ما یک روز ه، گاهی میبینمشون و با هم سلام علیکی داریم و البته ایشون به من خیلی لطف دارن.

از من خواستن برم اتاقشون.

رفتم و دیدم مادرشون هم اونجاست. بعد  از کلی محبت و تعارف و اینا! گفتند که از من میخوان براشون از بین خادمها، دختر خوب معرفی کنم برای ازدواج با پسرشون.

با اینکه سعی میکردم خنده از لبام نیفته و خیلی ریلکس باشم ولی توی دلم انقدر استرس داشتم که خدا میدونه! یاد دوران تجرد افتاده بودم! وااای! از طرفی هم خب داشتم برای خانواده ی پسر کاری میکردم که این هم مزید بر علت بود.

حس بسیار بدیه. همیشه دوست دارم طرف دختر باشم؛ نه پسر. ههههه.حالا خوبه این وسط من هیچکاره ام!

ناگفته نماند انقدر استادم گله و من دوستش دارم و مادرشون هم انقدر مهربون بودن که اصلا حس نمیکردی قراره خواهرشوهر و مادرشوهر بشن ؛) 

 

نوشته شده در شنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۴ساعت 15:26 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa