کوله پشتی

روزنوشته ها

امروز خونه دوستم دعوت بودم. پنج نفر از بچه های دوران دبیرستان هستیم که البته امروز یکیمون نیومد.

خونه خریده بودن و منم کادو یه پتو بردم براش. انقدر خجالت میکشیدم با این کادوی بزرگ! اصلا نمیدونستم چی ببرم براش

اونجا کلی گفتیم و خندیدیم و خوردیم و ریختیم و پاشیدیم! من که رفتم یکم کمکش کردم و چند تا از ظرفاشو شستم. یواشکی هم یه دونه شیرینی خوردم و به بچه ها گفتم به شوئرم نگینا! آخه قرار بود از امروز شیرینی نخورم.( آقای همسفر با خوندن این خودافشایی، منو از گفتن حقایق پشیمون نکنه لطفا!)

به دو سه تا همکار قدیمی ش هم گفته بود بیان که جمعا بچه های گروه ما و گروه همکاران (!) میشدن ۶ تا که دیگه انقدر سر و صدا و دعوا کردن که داشت اوضاع وخیم میشد!

دیشب گفتم هم عیده و هم موهام سفیداش خیلی مشخصه ، موهامو رنگ کنم. رفتیم رنگ مو خریدیم. تیره واسه موهام و روشن واسه ابروهام. اومدم موهامو رنگ کنم دیدم با همیشه رنگش فرق داره...به سرم که زدم دیدم سرم میسوزه... با تعجب به کارم ادامه دادم ! بعد اومدم ابرومو رنگ کنم تازه متوجه شدم اون رنگ خیلی روشنو زدم به موهام! کلی جیغ و داد کردم و خندیدم و بعد شستمش. موهام رنگشون روشن شده بود اما نه یکدست! سایه روشن شده بود! دیگه ترسیدم  موهام با دوباره رنگ شدن آسیب ببینه و سشوار زدم و دیدم مورد تایید آقای همسفره. گفتم حتما مث همیشه لطف داره به من!

به دوستام تعریف کردم که دیشب چه زحمتی کشیدم! همه گفتن این که خیلی قشنگه. اصن به تو روشن میاد! گفتم من خودم تیره دوست دارم. گفتن تو خودت اصن مهم نیستی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۲ساعت 0:9 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa