کوله پشتی
روزنوشته ها
دیشب اینقدر از مشکلاتی که این مدت برام بوجود اومده، خسته شده بودم که حتا با شنیدن موسیقی یه فیلم هندی که داشت از یه شبکه استانی پخش میشد، اشکم درمیومد! تو دلم گفتم خدا خیرشون بده سر مامان بند میشه و اشکامو نمیبینه. تا این فکر از ذهنم گذشت، مامان تلویزیونو خاموش کرد! فکر کنم فیلمه خیلی بی معنی بود! ولی خدا رو شکر پاشد رفت سراغ دعاخوندناش. چراغا رو که خاموش کردیم تا بخوابیم، مامان بعد از یکم این پهلو و اون پهلو شدن شروع کرد به مثلا دلداری من. از کوچیکی خونه ی دختر داییا گفت و با حوصله تمام ساختمون خونه شونو توضیح میداد و از خوبی خونه ی ما میگفت و من، آروم آروم اشک میریختم و بی حوصله، خونه ی ندیده ی دختر داییا رو مجسم میکردم و با خودم میگفتم انقدر غصه دارم که اینا پیشش هیچه.... امروز به شستن لباسهام گذشت و عصر، آقای همسفر بعد از چند روز فرصت کرد بیشتر با من صحبت کنه. چت تصویری هم یاری کرد و بر خلاف روزهای قبل که تماسهامون ناموفق بود، امروز کمتر اذیت کرد و نشستیم با هم کلی حرف زدیم. کلی حرف داشتم برای گفتن اما وقتی صورتشو دیدم همشو فراموش کردم. همه ی غصه هام فراموشم شد.از دلتنگیام نگفتم. اما یه لحظه اشکام ریخت که نذاشتم ببینه. هرچند خودش مث همیشه زود متوجه شد....اشکام تقصیر خودشه که برام آروم آروم شروع کرد به شعر خوندن ...زلف رها در بادت آخر داد بر بادم لایق نبودم بندگی را، کردی آزادم بردم شکایت از تو پیش مستی چشمت لب وا نکرد اما صدای سرمه بنیادم.....دلم خیلی تنگ شده براش....
| Design By : MihanFa |
