کوله پشتی

روزنوشته ها

امروز رفتیم پتویی که شسته بودمو بردیم خونه. گذاشتم همونجور تو پلاستیک، تمیز بمونه. هنوز خونه رفت و آمد زیاده و درش هم باز می مونه و بنایی طبقه پایین و همسایه های اطراف، خاک مینشونه رو وسایل. با این همه امروز همه جا رو گردگیری کردم و مامان هم جارو کرد و خدا رو شکر با یه مقدار جابجایی مبلها،تونستیم میز ناهار خوری رو از پاگرد پله های پشت بوم، بیاریم تو خونه. اینکه بخوام سفره بندازم برام یه کابوس بود! با اینکه میز، خارج از آشپزخونه جا شد( کنار اپن) اما بازم خیلی خوشحالم کرد! نمیدونم چرا تنبلی م میاد از سفره پهن کردن و جمع کردن.

جعبه ی سرویس چینی م هنوز کنار حیاطه. اگه آقای همسفر  بود عمرا میذاشت وسایلم خاک بخوره. البته خانوادش تمام وسایلمو زحمت کشیدن و جمع کردن آوردن تو خونه. اما این سرویس چینی م خیلی سنگینه و مث تمام این سالها که بخاطر کمبود جا، بازش نکردیم (غیر از سال اول خانه داری) باید سربست بمونه و بره تو همون پاگرد پله های پشت بوم. خدا این پاگرد پله ها رو از ما نگیره!

بعضی وقتا میخوام صرفه جویی کنم ، بدتر میشه! واسه دیوارا قرار بود کاغذ دیواری انتخاب کنم. دلم نیومد بیشتر از این خرج کنیم. کلی قسط داریم. گفتم این سه سال تو خونه رنگ پلاستیکی نشستم نمردم. حالام طوری نمیشه. از شانس من، گچکار مزخرفی آوردن که گچ مناسبی نزده و یه آه بکشی سمت دیفال، انگار توپ شلیک کردن و دیواره میترکه! حالا نه اینطور! ولی گچاش یه جوراییه. هنوز نرفتیم تو خونه، گچ دیوارای پیش ساخته که بین اتاقا زدن، ترک خورده. یه تیکه بزرگش که روز اسباب کشی ریخت. امروزم اومدم مثلا کمک مادر آقای همسفر کنم و سر مبلو بگیرم که نمیدونم چرا خورد به دیفال! دیواره ریخت رو زمین. مادر آقای همسفرم بنده خدا بدو بدو رفت گچ درست کرد و لکه گیری کرد. فکر نکنم چیز خوبی از آب دربیاد چون گچای زیرش خشک بود و با سلام صلوات ، گچ رویی رو زدن! ولی من کلی تشکر کردم و تو دلم غصه خوردم از این وضع اسفناک.

گرم که میشه سرفه هامم بیشتر میشه. این خونه هم کولرش آماده نیست ( اگه آقای همسفر بود میدونست چقدر گرمایی هستمو درستش میکرد!) و امروز بخاطر رفت و آمد کارگرها، در خونه رو هم مجبور شدیم ببندیم و با یه پنکه سر کنیم. به خاطر این سرفه های سرماخوردگیم، دایی جونم واسم چند کیلو لیمو شیرین خریده. خدا عمر و سلامتی بهش بده. تنها کسی بود که به فکرم بود. البته یه بارم پدر آقای همسفر زنگ زد به گوشیمو احوالمو پرسید. خواهرامم هروقت خونه مامان زنگ میزنن ، احوالمو میپرسن...

خدا میدونه که چقدر دوست دارم از بعضی شرایط و اتفاقاتی که افتاده شکایت کنم و بنویسم و بنویسم...اما مدام نوشتم و پاک کردم.....هیچکدوم ارزش نوشتن و خوندن نداره!

* کارت حرممو پیدا کردم. مُردم از خجالت. آخه به حاج خانم با ۹۹ درصد اطمینان گفته بودم تو حرم گمش کردم! بهش گفته بودم اون یه درصدو بذاره واسه گیجی اسباب کشی و مسافرت همسرم. نمیدونم چرا از شانس من، همون یه درصد، کارگر افتاد؟! تازه عکسمو برده بودم واسه المثنی و آبروم تو اداره هم رفت. هنوز باید شنبه برم پس لرزه های این اتفاقو ببینم!

 

نوشته شده در پنجشنبه یازدهم مهر ۱۳۹۲ساعت 23:35 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa