کوله پشتی

روزنوشته ها

خیلی کم حوصله شدم. نبودن آقای همسفر و مسائل این خونه جدید، هر دو با هم اعصاب واسه من نذاشتن!

یه ماجراهایی هم اتفاق افتاد که دوست دارم فراموششون کنم. خدا کنه اون بنده ی خدا هم فراموش کنه. هرچند این چیزا خوب تو یاد آدما می مونه :(

امروز عصر رفتیم حرم . روز دحو الارض هم روز زیارتی آقاست.

 از هوای خنک صحن جامع لذت بردم. عاشق این باد خنک پاییزم. هرچند سرما خورده م و نمیتونم ریه هامو کامل با این هوای خنک پر کنم.

تو حرم یه چند تا خانم مسن اطرافمون نشسته بودن و هم زیاد گیر میدادن و هم زیاد از پادردشون شاکی بودن و هم اینکه به بقیه با کنجکاوی خاصی نگاه میکردن.اولش تو ذهنم جوگیر شدم که مثلا چرا اینجوری ان و این حرفا!

بعد یکم که گذشت دیدم همشون چه مهربونن. چه نعمتهای بزرگی هستن. هیچی نمیتونه جای خالی اینها رو پر کنه. خدا برامون حفظشون کنه. و به این فکر میکردم که ما هم وقتی پیر بشیم نگاهمون به اطراف، مث اینها میشه و ... .

بعد خانم کنار خودم کلی دعام کرد. آخه بهم یه گیر الکی داد و بعد خودش متوجه اشتباهش شد و صورت و دستمو بوسید. آب شدم از خجالت . نمیدونستم چکار کنم. بعد هم یه خانمی که با مامانم دوست شده بود! کلی از من تعریف کرد .خلاصه نتیجه گرفتم که همه ی حاج خانما خوب و مهربونن. منتها ما باید دیدمونو عوض کنیم.

حاج خانم طاهایی رو خدا رحمت کنه. میگفت دیدین خورشید که میخواد غروب کنه چقدر حال و هوا دلگیره...؟ حالا آدمهای مسن، خورشید عمرشون در حال غروبه....دلشون خیلی گرفته ست. غمگینن. نَگین غر غر میکنن.به حرفاشون گوش کنین...دلشونو نشکنین( البته مضمون حرفاشون این بود)

*تو حرم یکی یکی جاتون سلام دادم اسم بردم و دعاتون کردم. واسه هر کسی یه چیزی از خدا خواستم. فراموش کردم واسه خودم دعا کنم خب شما واسه هدایت من دعا کنید و بخواین خدا گناههای منو تبدیل به حسنات کنه( آیکون مسافر پرتوقع !)

نوشته شده در سه شنبه نهم مهر ۱۳۹۲ساعت 20:40 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa