کوله پشتی

روزنوشته ها

۵ شنبه بعد از ظهر رأس ساعت چهار ، تو اون آفتاب و گرما، حرم جلسه داشتیم. از بعد نماز صبح بیدار بودیم و با مامان و دایی رفته بودیم ادامه ی کارها و نصب پرده هامون تا ۲ونیم که برگشتیم خونه.

ناهارو خوردم و ساعت شد ۳و نیم. راه افتادم و بدو بدو حاضر شدم رفتم حرم.

از باب الجواد وارد شدم و بعد از خوندن اذن دخول به محض اینکه پامو داخل صحن گذاشتم یه عطر گل یاس که تو تمام صحن پیچیده بود منو به یاد آقای همسفر انداخت. زیر اون آفتاب داغ، با اینکه دیرم شده بود ، سرعتمو کم کردم و آروم آروم به سمت حوض وسط صحن رفتم. چه عطر خوشی بود. نه از این عطرهای یاس خریدنی! از اون یاسهایی که تو حیاط خونه هاست و عطرش تا سر کوچه میپیچه....

و واقعا هم نمیدونم چرا به محض استشمام این عطر، همزمان به یاد مامانم و آقای همسفر افتادم...

یه دفعه اشکام سرازیر شدن...اصلا هم بند نمیومد. بعد از رفتن آقای همسفر ، این اولین باری بود که همچین دلتنگی میکردم...

اتفاقا موقع خداحافظیمون ذره ای اشکم درنیومد مامانم تعجب کرده بود که من تونسته بودم اینقدر به قول خودش قوی برخورد کنم! اونم من که هنوز بعد از ۴ سال و نیم، بعضی وقتها که دیگه داره میره شهرستان محل کارش، بعد از رفتنش اشک تو چشام جمع میشه و بعد از دو روز دوریش، دیگه میرم تو آمپاس شدید!

جلسه مون تا اذان طول کشید و بعد از نماز مغرب برگشتم خونه و چون خواهرا و بچه هاشون اومده بودن ، تا ساعت ۱۱ و نیم که رفتن، مجبور بودم بیدار بمونم و صبحشم به خاطر خستگی و خواب سنگینم که از خوردن قرصهای سرماخوردگی ناشی شده بود، نماز صبحم قضا شد

نوشته شده در شنبه ششم مهر ۱۳۹۲ساعت 16:6 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa