کوله پشتی

روزنوشته ها

شنبه بعد از حرم رفتم خونه ی مادرم چون قرار بود با آبجی وسطی(!) بریم واسه مادر شوهرامون کادوی روز زن بخریم.

بعد از ناهار، یکم خوابیدیم تا مغازه ها باز کنن و عصر، تا خواهرزاده خواب بود، راه افتادیم.

وسطای کوچه بودیم که بارون گرفت و زود یه تاکسی سوار شدیم و از بارون تندی که شکر خدا میبارید، در امان موندیم. به پاساژ که رسیدیم، چون اونطرف خیابون بود و بارون هم رگباری و خیلی شدید میبارید،رفتیم زیر سایه بون یه مغازه و همون چند قدم ، چادرامون خیس خیس شد. بعد از چند دقیقه که بارون کمتر شد رفتیم داخل پاساژ

یه چندتا چیز خواهرم خرید و بعد رفتیم پارچه فروشی. مونده بودیم چی بخریم.من میخواستم یه سشوار واسه مادرشوهرم بخرم که خواهر آقای همسفر گفت من و خواهرام اشتراکی خریدیم. در نتیجه گفتم همون پارچه بخرم که خودشونم ماشاالله هنرمندن و میتونن هر مدلی خواستن بدوزن.

یه پارچه ی خوشگل خریدم که قیمتشم نزدیک قیمت سشوار شد  خواهرم که آخرشم نتونست چیزی انتخاب کنه! برگشتنی اومدیم خونه مامان. عکس العمل خواهران گرامی جالب بود! قیمتا رو که نمیدونن! بعد همچین لباشونو میدن از دو طرف پایین و سرشونو کج میکنن و با دودلی میگن خوبه!

ساعت ۸ و نه بود که رسیدم خونه. طفلکی آقای همسفر با انواع و اقسام هله هوله خودشو سرگرم کرده بود. تو خونه ی مامان، پارچه رو چپه تا زدم که سر آقای همسفر کلاه بذارم و بگم اینو خریدم

اتفاقا کلکم گرفت و باور کرد! اینقدر پارچه قشنگه که چپه ش هم خوشگله

خداروشکر این دفعه راضی بود از پارچه ای که گرفته بودم. آخه یه سال که سر کار بود و مشهد نبود، بهم گفت خودم برم یه پارچه بخرم( حالا خیال نکنین هر سال پارچه میگیریم!) بعد که پرسیدم چه رنگی، گفت یه چیزی بین طلایی و کرم و زرد و.... منم یه همچین چیزی یافتم! بعد که اومد مشهد و دید، نپسندید حالا نه اینکه زشت بوده باشه...اتفاقا اونم گرون خریدم حتی مادر آقای همسفر هم خیلی خوشش اومد وقتی دید، منتها اگه شما اون پارچه رو دیدین منم دیدم!!! دیگه هیچگاه اون پارچه رویت نشد

صبح یکشنبه خیر سرم کلاس حفظ داشتم که چون خوابم میومد، به امید اینکه سه شنبه هم میتونم برم، خوابیدم و بعد سر ظهر تازه راه افتادیم بریم بهداری که قرصامو بگیرم و آقای همسفر هم بره شرکت مشهدشون و یه کاری داشت انجام بده.

منو گذاشت بهداری و خودش رفت. منم سرخوشانه رفتم داخل و موتووجه شدم که دکتر رفته دیگه! و من مجبورم دوباره فردا این همه راهو بدون ماشین طی کنم

دست از پا دراز تر رفتم پاساژ کنار بهداری. پاساژی که برخلاف مراکز خرید دیگه، همیشه دوست دارم آروم آروم از کنار مغازه هاش رد بشم و جنساشو تماشا کنم و هیچوقتم نشده! چون آقای همسفر م مث خودم حوصله ی بازار نداره. امروز تا تموم شدن کار آقای همسفر که بیاد دنبالم، کلی تنهایی چرخیدم و دیگه داشتم بلور و گل مصنوعی و لوازم خانگی بالا میاوردم!

عصر قرار بود برم دوست عزیزم سوگل جونو ببینم. تو لابی هتل قرار گذاشتیم که خدا رو شکر هتل نزدیک بود به خونه مون. تو اینجور دیدارها دچار بحران هویت میشم چون نمیفهمم من مسافرم یا دوستان؟!

کلی حرف زدیم و خندیدیم. فکر کنم نزدیک دو ساعت نشستیم به حرف زدن. تازه  یکی دیگه از بچه های مشهدی هم اومده بود که کاشف به عمل اومد خونه هامون نزدیک هم ه و کم کم داشتیم به این نتیجه میرسیدیم نکنه با هم قوم و خویش باشیم!

آقای همسفر فکر کنم نگرانم شده بود و تو این مدت، دو بار  زنگید. وقتی برگشتم دیدم واسه خودش ماکارونی گرم کرده و خورده. منم بقیه شو خوردم و همون شد شاممون.

بعدشم پس از مدتها، رفتم چای دم کردم و خوردیم! بهش میگم قدر  منو بدون آخه ما هر شونصد سال یکبار چای میخوریم اونم از نوع کیسه ای!

*پ.ن: بازهم باید اعتراف کنم که از روز زن و ...خوشم نمیاد. هدیه دادن به نظر من مناسبت نمیخواد. مخصوصا که خیلی وقتها باعث نگرانی و استرس هست که چی خریده بشه که مورد قبول باشه و با بودجه هماهنگ باشه و و و . بماند که روز پدر دل ماهایی که پدرامون فوت شدن پر از غمه و روز مادر دل اونهایی که مادرشونو از دست دادن....و همینطور دل اونهایی که مادر نشدن و نمیشن....( میدونم روز زنه و نه مادر. ولی اکثرا میگیم روز مادر)

 

نوشته شده در یکشنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 23:13 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa