کوله پشتی
روزنوشته ها
امروز ظهر سیزده بدرمونو رفتیم حرم. البته دو سه سالی ه که اگه آقای همسفر باشه حرم میریم ۱۳ رو . خدا رو شکر از وقتی میرم دارالقرآن، هر هفته چندین نفر از زائرا، از من قول میگیرن همیشه یادشون باشم یا جاشون زیارت کنم. امروز بعد از یه مدتی که دقیقا یادم نیست چه مدت؟! رفتم جلو ضریح. شلوغ بود اما وایسادم و به ضریح نگاه کردم و با امام رضا یکم حرف زدم و یاد همه ی اونهایی که سفارش کرده بودن افتادم و دعاشون کردم و بعد هم جای همه ی شما دوستان گلم هم زیارت کردم و رفتم تو خلوتی دارالقرآن، زیارت نامه هم به نیابت از همه تون خوندم. ( ریا نشه!) یادمه سالهای قبل، خیلیا سبزه های فضای سبز صحنها رو گره میزدن...حتی پیرمرد پیرزنها امسال دیگه مردم از این کارا نمیکردن. داشتیم از حرم میومدیم بیرون که دیدیم یه پسر بچه، داره بدو بدو ویلچیر فامیلشونو که جوون معلولی بود، هل میده. بیچاره یه دفعه رسید به پله و نتونست کنترلش کنه و هر دو افتادن. خانوادشون دوان دوان اومدن و اون جوون معلولو که داشت از ترس و درد، داد و بیداد میکرد بلند کردن گذاشتن رو ویلچیر. مامان اون پسر بچه هم تا تونست کوبوند تو سر بچه ی بیچاره و فحشش داد :| بعد دو تایی، پسر بچه و اون معلول، نشسته بودن به گریه! بعد از حرم هم با هم رفتیم خونه ی پدر آقای همسفر که دیشب از سفر برگشتن. پارک ملت تو مسیرمون بود . رفتیم داخلش. اینقدر شلوغ بود که خدا می دونه. همه کنار همدیگه روی آسفالت، زیرانداز پهن کرده بودن و به جای دیدن مناظر طبیعت، خلق الله رو دید میزدن! بوی سیگار و قلیونشونم که اکسیژنی باقی نذاشته بود امروز از اون روزا بود...نمیدونم چرا سر هر مسأله ی کوچیکی با آقای همسفر بحثمون شد! حالا خوبیش این ه که بحثامون کوتاه مدته و زود فراموش میشه![]()
![]()
| Design By : MihanFa |
