کوله پشتی
روزنوشته ها
شنبه تو اتاقمون( دارالقرآن) پای کمد نشسته بودم و دنبال فرمهای زیراکس میگشتم که یه دخترخانم وارد شد و با متانت خاصی، منو به اسم صدا زد. نشناختمش و فکر کردم اسممو از روی کارتم خونده خودشو که معرفی کرد تازه فهمیدم موضوع از چه قراره! هم نزدیک اذان ظهر بود و هم یکی دو نفر برای گرفتن ختم قرآن اومده بودن و مهمتر از همه اینکه تحت نظارت مسئولمون بودم(!) و نمیشد راحت و خیلی خودمونی با کافه چی عزیزم صحبت کنم. به نظر من خصوصیتی که با اولین نگاه، میشد در این دوستم تشخیص داد، مهربونیش بود (خب همشهریمه دیگه بعد از کمی صحبت کردن، برای خوندن نماز ، با همون متانت و مهربونی، از من جدا شد و خاطره خوش با او بودن، تو دل من برای همیشه ثبت شد. *پ.ن: آجی جونم! مزه ی این دیدار به همین غافلگیریش بود البته :)
![]()
)
| Design By : MihanFa |
