کوله پشتی

روزنوشته ها

نزدیک ساعت 2 ظهر بود و آقای همسفر تلویزیونو روشن کرد اخبار گوش کنه. منم داشتم تلفنی با آبجی کوچیکه صحبت میکردم که برق قطع شد و تماس ما هم قطع گشت وتی وی دیدن آقای همسفر، بی نتیجه موند.

چون هوا ابری بود ، خونه تقریبا تاریک شد.

گفتیم حالا که کاری نداریم، بشینیم ناهار بخوریم؛ اومدم در یخچالو باز کردم که غذا رو بردارم گرم کنم، دیدم چون چراغ یخچال خاموشه، به زحمت میشه توش چیزی رو که میخوای ، پیدا کنی.

بعد خواستم غذا رو بذارم تو مایکروفر گرم بشه، که تازه یادم افتاد برق قطعه!

رفتم قابلمه رو- که به خاطر کوچیکی آشپزخونه، تو کمد دیواری اتاق خوابمونه- بردارم، دیدم اتاق تاریکه؛ کلید لامپو زدم،  باز یادم افتاد که باباجان برق قطعه!

غذا رو ریختم تو قابلمه و گذاشتم رو گاز؛ هر چی فندک گازو زدم صدایی نیومد و باز یادم افتاد برق قطعه عزیز دل!

تازه غذا داشت تو قابلمه گرم میشد که برق اومد و من، هم به این وابسته بودن زندگیمون به برق فکر میکردم، هم خوشحال بودم که زیاد طول نکشید و هم حرص میخوردم که حالا باید کلی صبرکنم تا غذا گرم بشه درحالیکه گرم کردنش تو مایکروفر، فقط دو سه دقیقه طول میکشید.

*پ.ن: اون قدیما یادتونه برق که قطع میشد، اینقدروصل شدنش طول میکشید که مجبور بودیم یه چراغ توریای بامزه ای رو که معمولا کنار لوله گاز تعبیه میشد، روشن کنیم؟

*پ.ن2: بالاخره امشب آقای همسفر واسم مداد رنگی خرید! میخواست 50 تایی بخره اما خودم 36 تاییشو خواستم که ارزونتر بود.

*پ.ن۳: الان یه دفعه متوجه شدم وبلاگ منم یه ساله شده! ۴ تا دندون داره، میتونه راه بره اما گاهی میفته! ماما میگه و چون تا چشم باز کرده من و آقای همسفرو دیده خیال میکنه ما والدینشیم

نوشته شده در جمعه ششم بهمن ۱۳۹۱ساعت 0:35 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa