کوله پشتی
روزنوشته ها
ساعت ۱۰ با زنگ تلفن بیدار شدیم.خواهرشوهر کوچیکه بود رفتیم وکمکیدیم.خداروشکر مشکل پله نبود وخونه شون طبقه ی همکفه. ناهاره رو به اصرار مادرشوهرجان وصابخونه،اونجا خوردیم وبه جشن اولی نرسیدیم.عوضش رفتیم حرم و من واسه ی دوستان مجازی وبلاگیم دعا وزیارت کردم. بعد هم شیرینی بدست رفتیم خونه مامان و کلاً عروسی هم پَر خسته به خونه برگشتیم وچون احتمالا اگه خدا بخواد،فردا مهمون داریم،خونه رو تمیز کردیم.(ما با اینکه بچه نداریم،خودمون از ۱۰۰تا بچه بدتریم وخونه رو کن فیکون کردیم اساسی!)البت هنوز یه عالم کار داره این خونه مهمونی فردا قطعی نیس اما مطمئنا همونی میشه که خدا میخواد. انشاالله واسمون خوب بخواد.برم بخوابم که میدونم حسابی پرت وپلا نوشتم *پ.ن : راستی عید همتون مبارک.(با تأخیر)
.گفت خواهر شوهر بزرگه ، اسباب کشی دارن،خودش روش نشده بزنگه،من زنگیدم که اگه دوس دارین بیاین کمک(فامیل همسرم واسه اسباب کشی خودشون اقدام میکنن وکارگر نمیگیرن ).صبحانه رو خوردیم.سریع یه چیزی واسه ناهار آماده کردم.نماز خوندیم.آقای همسفر به داداشش زنگید که اگه میاین با هم بریم .اما اون گفته بود ما عصر دعوتیم(همون عروسی که مام دعوت بودیم)نمیام.
.![]()
![]()
| Design By : MihanFa |
