کوله پشتی
روزنوشته ها
دیروز صبح آقای همسفر رفت و منم بعد از کمی تلویزیون دیدن و وبگردی، حاضر شدم که همراه مامانم اینا! بریم مراسم هفت فامیلمون. اینقدر جاده ی بهشت رضا شلوغ بود که نماز مغرب تازه رسیدیم خونه. خسته و خواب آلود بودم اما مجبور بودم واسه حرم، مقنعه بدوزم. گفته بودم که از مقنعه چانه دار متنفرم( هم قیافه آدمو زشت میکنه ، هم موهای سر از کنار مقنعه همیشه بیرونه اینقدر که در کششه!) اما چون از شرایط کار در حرمه و اون دوتایی که خریدم خیلی افتضاحن، دوختم دیگه. احتیاج مادر اختراعه و من یه چیزی اختراع کردم که نه مقنعه چانه دار هست نه بی چانه( راستش امروز فهمیدم چیز بیخودی اختراع کردم البته من خیاطی بلد نیستم اما مقنعه ساده، فقط تا کردن و بریدن و دوختن میخواد( یه نگاه به مقنعه تون بندازین!) آخر شب بعد از اتو کردنش با یک دنیا خستگی خوابیدم. صبح واسه نماز به زحمت بیدارشدم و دیگه نخوابیدم که واسه حرم رفتن خواب نمونم. چون پیاده میرم، برای جلوگیری از سرما خوردن، صورتمو حسابی پوشونده بودم و البته جوگیر حرم رفتن هم بودم و حاج خانمی شده بودم واسه خودم! بعد یک شیخ پیرمرد، داشت از روبرو میومد به من که رسید گفت سلام بعد باز تو حرم با همون قیافه ی زیبا فقط تو دلم گفتم امام رضاجونم... داشتیم؟ از سر صبح این چه وعضشه آخه؟ که البته اجابت شد و دیگه به سومی نرسید. عوضش امروز یکی از بهترین روزهای کاریم در حرم بود. خدا رو شکر که حس خیییییلی شیرین و دلچسبی داشتم. علیرغم همه خستگیها و گیجیهام( داستان داره!). *پ.ن: لبخند چه قدرتی داره. کافیه با یک لبخند کوچولو اما واقعی ، به زائری که داره میاد تو اتاقمون سلام کنم...
)
. نمیدونم واقعا با من بود یا به کسی پشت سر من سلام کرد( خب چیه؟ فقط چشام از چادر بیرون بود و دورتادور سرمو شال پیچی کرده بودم درست متوجه نشدم
)اگه با من بود که خاک بر سرش![]()
داشتم میرفتم که یک مرد دیگه بهم سلام کرد. اینو که اصن ندیدم چه ریختی بود ! اینم اگه با من بود که ایضا خاک بر سرش
![]()
| Design By : MihanFa |
