کوله پشتی
روزنوشته ها
دیشب آقای همسفر اومد. خیلی خسته بود. تا دوش بگیره و نمازشو بخونه، هم شامو آماده کردم و هم اومدم نت. اینقدر خسته بود که بعد از شام سریع خوابید. هرچند لطف و محبتش کم نبود اما من اینجوروقتا که میبینم اینقدر خسته و خواب آلوده یک جوری میشم. از طرفی دلم واسه اون میسوزه و از طرفی دیگه واسه خودم! بعدشم بطور ناخودآگاه و غیر ارادی، بی خوابی میزنه به سرم. رو همین حساب، دیشب تا ساعت یه ربع به سه نصف شب ـ یا بهتره بگم سحر ـ به تمام وبهای دوستان سر زدم و همه ی پستایی که این چند روز نخونده بودمو خوندم صبح زود هم که دوباره آقای همسفر رفت دیشب با اون خواب الودگیش، خوب فهمیده بود چقدر ناراحتم. یعنی همون نصف شب ، وقتی دیگه رفتم بخوابم، بیدار شده و تو خواب و بیداری بهم میگه اگه یکم چارچوب ذهنیتو عوض کنی قضیه بی خوابیت حل میشه پ.ن: یک سوغاتی هم از عسلویه برام آورده(فکر کن! سوغات عسلویه... البته خارجکیه!) که عکسش در ادامه ی مطلب نیست
.![]()
![]()
چون من دوربین ندارم گوشیمم عکسش کیفیت نداره![]()
| Design By : MihanFa |
