کوله پشتی

روزنوشته ها

دیروز مراسم خیمه سوزان بود و چون به خاطر سرماخوردگی من ، دیرتر راه افتاده بودیم، به مراسم هم دیرتر رسیدیم؛ نتیجتا نتونستم جای مناسبی برای ایستادن پیدا کنم و تقریبا میشه گفت چیزی ندیدم!

مثلا خانمها یک طرف خیابون ایستاده بودن و آقایون طرف دیگه؛ یه عده هم واسه انتظامات بودن، ولی زیاد هماهنگ عمل نمیکردن؛ مردم هم همکاری نمیکردن البته.

آقای همسفر از من جدا شد و من اومدم کنار خانمها. اینقدر این بندگان خدا غر میزدن و به هم بی احترامی میکردن که حالم گرفته شد. حتی وقتی یکی از مامورای انتظامات میخواست از بینشون رد بشه، از ترس اینکه کناریشون جاشونو بگیره حاضر نبودن راهو برای حاج آقای بیچاره که هزار بار یاالله میگفت، باز کنن. دیدم اعصابم داره کم کم به هم میریزه؛ راه افتادم و برگشتم به سمت عقب. تقریبا دیگه از مردم جدا بودم. فقط نیمی از خیمه ی بزرگی که وسط چهارراه زده بودند دیده میشد.

به خیمه نگاه میکردم و به ساعت...

به ساعت که داشت نزدیک سه میشد. و من تازه دیشبش شنیده بودم حدود ساعت سه بوده که امام ما  رو شهید کردن...

پشت سرمون داشتن آش نذری میدادن و خیلی از آقایون با یک کاسه آش میومدن به تماشای تعزیه؛ حالم باز بد شد و خودمو زدم به ندیدن.

خواستم فقط به خیمه نگاه کنم اما نمیشد. دو طرف خیابون با نرده های آهنی از هم جدا شده بود ( که این هم هزینه ی سنگین به خاطر بی فرهنگی بعضی از راننده هامونه که از روی خط ممتد دور میزنن)مردها و پسرهای جوون و نوجوون از نرده ها بالا میرفتن و میپریدن اون طرف ( درحالیکه میتونستن 50 قدم پایینتر، مث بچه آدم عبور کنن) چنان هیجان زده بودن که انگار خود صحرای کربلاست و نباید لحظه ای از دیدن ماجرا رو از دست بدن.

اون طرف خیابون، دختر بچه ها و پسر بچه ها از کرکره ی مغازه ی یک بنده ی خدا بالا رفته بودن ( حدود هفت هشت بچه، اصن یه وعضی!) و مادرپدراشون بی توجه به حق الناس و یا آسیب دیدن خود بچه ها، مشغول تماشای تعزیه بودن.

اینقدر این صحنه ها زننده بود که نمیشد نادید گرفتشون.

هرچند خیلی از خانمها و آقایون - که از ظاهر و رفتارشون معلوم بود از خانواده های مذهبی درست درمون هستن - با فرهنگ و متمدنانه رفتار میکردن اما رفتار بقیه بیشتر به چشم میومد ؛ بعضیام که تعزیه رو با عروسی اشتباه گرفته بودن...

وقتی خیمه رو آتیش زدن، جوونها هیجان زده تر از قبل ، نمیفهمیدن چجور از در و دیوار بالا برن که خوب شاهد قضیه باشن!

آخرش به آقای همسفر میگم بیشتر از این تعزیه، باید به حال این مردم اشک ریخت. میگه همه جا همینطوره. تو سرت به کار خودت باشه که حال خوشتو از دست ندی.

اما من نمیتونم متأسفانه. "متأسفانه" چون با این ناراحتی و حرص خوردن و جای دیگران خجالت کشیدن، هیچ چیز درست نمیشه و فرهنگ ما مردم، تغییری نمیکنه و هیچی هم از مراسم فیض نمیبرم.

خیلی گرفتار حاشیه هام. خیلی   

 

نوشته شده در دوشنبه ششم آذر ۱۳۹۱ساعت 16:37 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa