کوله پشتی

روزنوشته ها

این خاطره رو فقط واسه خواهرام تعریف کرده بودم و اونام کلی به من خندیده بودن. هرچند خودم هم موقع تعریف کردن، دست کمی از اونا نداشتم. ولی به دوستام نگفته بودم چون خیال میکردم ضایعه، ضایع میشم و... .

اما حالا که بهش فکر میکنم، میبینم تعریفش هیچ عیبی نداشته. انقدر مهم نبوده که تأثیرگذار باشه!

دوم دبیرستان که بودم، باباجونم یک ساعت مچی سفید و خوشگل واسم خریده بود. همیشه دستم بود و دیگه عادت کرده بودم که دم به دقیقه چک کنم ساعت چنده و طبق ساعت و حتی دقیقه، کارامو پیش ببرم.

یادمه دبیرستان ما از اون مدارسی بود که دبیرای مردش بیشتر از خانمها بودن.

دبیر آزمایشگاه فیزیکمون، آقای جوونی بود که خل و چلای کلاس، واسش سر و دست میشکستن!

یه روز سر موضوعی، اکثر بچه ها پشت در آزمایشگاه تجمع کرده بودن.

مسئول آزمایشگاه، یعنی همون آقایی که عرض کردم خدمتتون، ایستاده بود و همچون مسئولین عزیز! پاسخگوی بچه ها بود.

یه دفعه از بین بچه ها روشو کرد طرف من و یک چیزی گفت. من اینجوری شنیدم که پرسید خانم کاف! شما "ساعت" دارین؟

منم که بچه ی محجوب و گلی بودم  رومو کردم اون طرف، آستینمو زدم بالا ، ساعتو نگاه کردم و آستینمو دادم پایین که خدایی نکرده نامحرم دست مبارک منو نبینه و برگشتم دهن باز کنم و اعلام ساعت بنمایم که........وا؟ چرا آقای آزمایشگاه فیزیک، بی ادب شده؟ چرا منتظر جوابش نمونده؟

دیدم داره به یکی دیگه میگه خانم میم! شما "سئوال" دارین؟!

تازه فهمیدم آقای آزمایشگاه فیزیک به منم همینو گفته، منتها من اینقدر عشق ساعتم بودم که گوشام اشتباه شنیده

موقع تعریف این خاطره به خواهرام، دو سوال در ذهنم همچون پروانه ی بید، پرپر میزد که :

۱-آقای آزمایشگاه واقعا در مورد من چی فکر کرده؟ وقتی که ازم پرسیده سئوال داری و من مث مونگولا پشتمو بهش کردم؟

۲- من واقعا با خودم چی فکر کردم؟ آخه اون ساعت منو از کجا دیده که بخواد از بین همه ی بچه ها از من بپرسه ساعتو. و اصلا اون موقع، چه وقتِ پرسیدن ساعت بوده واقعا؟

*پ.ن: یه کاری دارم (آیکون استرس!) دعا کنین درست بشه و ختم به خیر ان شاالله 

نوشته شده در دوشنبه یکم آبان ۱۳۹۱ساعت 9:39 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa