کوله پشتی

روزنوشته ها

خیلی سخته آدم بره پیش امام مهربونش واسه تسلیت...

واسه تسلیت گفتن شهادت جوونش...

خیلی سخته بخوای سرتو بالا بگیری و چشماتو بدوزی به گنبد طلاش و بهش بگی آقا تسلیت...

باید سرتو بندازی پایین... هیچی نگی...هیچی نخوای... فقط اشک بریزی و روحت شرحه شرحه بشه از غمی که الان تو دل آقاست و دردی که امام جوونت کشیده.

باید بشینی و امین الله بخونی و بعد ساکت ساکت باشی. آروم بشینی و همینجور که داری به رفت و آمد مردمی که واسه عرض تسلیت اومدن نگاه میکنی و به صوت زیبای قرآن پسربچه ای که توی ایوان مقصوره توجه همه رو جلب کرده گوش میدی و باد خنک پاییزی میخوره توی صورتت ، فکر کنی به بیوفایی یک زن...به غریب بودن....به تشنگی...به سه روز زیر آسمون موندن... 

ولی خیلی سخته که بخوای به همینهام فکر نکنی....پیش پدر داغدیده ای که از ذهنتم خبر داره...

به خدا خیلی سخته...

*پ.ن: یاد همه ی شما دوستان گلم بودم. البته تنها دعام برای شما و خودم دعاهای آن جهانی بود.

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۱ساعت 13:22 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa