کوله پشتی

روزنوشته ها

هر از چند گاهی میرم سراغ کمدم و وسایل قدیمیمو زیر و رو میکنم و هر دفعه خاطره ای برام زنده میشه.

ایندفعه اما دنبال یه کارت بودم که پیدا نشد. درعوض دفتر خاطراتمو دیدم و یک برگه اش رو خوندم:

" از پشت تلفن، به ...جونم ( ینی آقاهمسفر) میگم یه روضه برات بخونم تو گریه کن. میگه بخون. با مسخره بازی میگم امروز لباسای تنگ شده مو از تو کمد جمع و جور کردم!

میگه این روضه که تو خوندی یه گریه ی دیگه هم داره.

میپرسم چی؟

میگه اینکه باید واست لباس بخرم!

احساسات صرفه جویانه ام باز گل میکنه میگم لازم نیست، لباس گشاد زیاد دارم

میگه نه. میبرمت بالا شهر واست لباس میخرم که اندازه ات باشه! "

                                          

نوشته شده در جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۱ساعت 20:46 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa