کوله پشتی

روزنوشته ها

باید دست به کار شوم. اینجا، این کار را هیچ کس انجام نخواهد داد به جز خودم.

سلفونش را باز میکنم. تاریخ تولیدش همین امروز صبح است. بیچاره مرغها تا همین امروز صبح زنده بوده اند و با خوردن دان و آب آماده و بدون زحمت، به خیال خودشان، خوشبخت ترین موجودات روی کره ی زمین!

یکی یکی رانها را بر می دارم و چندشم میشود از لمس پوست بی پر مرغ!

یاد دوران تجرد می افتم. دورانی که با دیدن مرغ شستنهای مامان، با اَه و پوف، راهمان را کج میکردیم و مرغ را فقط در بشقاب خورش دوست داشتیم.

با حسی که چیزی بین حرص و افسوس است، پوستش را قلفتی میکنم؛ هر چند بارها از دستم سر میخورد و من با حرص بیشتر ادامه می دهم.

به پوستهای کنده شده نگاه میکنم که حتما شام خوشمزه ی گربه های کوچه مان خواهند شد.

آنقدر رانها را می شویم تا به دلم بنشیند خوردنشان.

به تو نگاه میکنم که تمام این مدت را- و حتی تمام مدت روز را- پشت میز، پای لپ تاپ و جزوات و دفتر و دستکت نشسته ای و با اخم به مانیتور نگاه میکنی .

هرکس نداند خیال می کند بین ما دو تا دعوایی به راه افتاده.

آنقدر نگاهت میکنم تا خسته میشوم. میخواهم ناگهان بلند بلند به تو بگویم من عاشق شنیدن عاشقانه هایت هستم... اما میدانم از اینکه وسط کارت پارازیت نازل شود! متنفری و یادم می افتد که دیروز وقتی توی جاده، این را به تو گفتم، چقدر سعی کردی با خنده و مهربانی به من بفهمانی وسط این ترافیک جای اینجور حرفها نیست و حواست پرت می شود...پشیمان می شوم و دوباره میروم سراغ مرغها. توی فریزر جایشان میدهم تا سخت و محکم بشوند و زود از بین نروند...

...یکی یکی سیب زمینیها را رنده میکنم و تو یکی یکی برگه هایت را جابجا میکنی و هر نیم ساعت!  یک قاچ از سیبی که برایت پوست گرفته ام میخوری و باز نگاه های مرا نمیبینی و البته من هم نگرانیهای تو را...

این روزها اینقدرنگران کارت هستی که از ایندرالهای من کش رفته ای...نصف میخوری که استرست کمتر شود.

با صدای بوق ماشینها و جیغهای سرنشینهاشان به خودم می آیم...وای خدایا...مگر عروس شدن این همه سر و صدا دارد؟ دوست دارم پنجره را باز کنم و من هم جیغ بزنم سرشان که ساکت باشید، چه خبر است؟ اما عمراً صدای جیغ من به گوش این جمعیت برسد.

کم کم شام آماده می شود و تو هنوز همانطور اخمو، با صورتی خسته، به مانیتور زل زده  ای  و می نویسی و می نویسی. بشقاب سیب خالی شده و من مطمئنم به خاطر خوردن سیبها شام کمتری میخوری.

صدایت می زنم...چند بار... می آیی...هر دو خسته ایم...اما نه از اخمهای تو خبری هست و نه از حرص خوردن های من...

یک شام ساده، بهانه ای شد برای نشستن ما در کنار هم...و نگاه های تو به نگاه های من ...هرچند بعد از خوردن چند لقمه-  که آن هم به خاطر دل من بود- باز هم تو می روی و اخم میکنی به مانیتور و من حرص میخورم از این همه سر و صدای ماشینها...

خدا را شکر.........

*پ.ن: زندگی همینه

*پ.ن2: آقای همسفر! من درک میکنم این روزهای تو رو و این نوشته اصلا شکایت از روزگار نبود. تنها یکی دو ساعتمون رو وصف کردم. اون هم ناقص.

*پ.ن3: باید شرحی بر خیابان محل سکونتمان و سر و صدای لاینقطعش بنویسم.

 

نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۱ساعت 13:4 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa