کوله پشتی
روزنوشته ها
* اولین بار مریم خانم رو شب عروسی ام دیدم. روز قبلش آقای همسفر با شوق و ذوق گفت بهترین دوستم با همسر و دخترش اومده مشهد و من میخوام دعوتشون کنم. واسم جالب بود. آخه عروسی ما خیلی جمع و جور بود و آقای همسفر فقط دو سه تا از دوستاشو دعوت کرده بود. اون شب من فقط در حد سلام و خوشامد گویی با مریم خانم همکلام شدم و به دختر 7-6 ساله شون –فاطمه- که با چشمای درشت و براقش به من خیره شده و دامن مامانشو محکم گرفته بود، تنها لبخند زدم. * معمولا هرکس که به مسافرت میره، وجهی همراهش داره که علاوه بر خرج سفر، امور پیش بینی نشده رو هم دربر می گیره و ما خرج پیش بینی نشده ی مریم خانم و همسرش آقا سعید بودیم. هنوز پاکت پولهای کادویی مون رو که مزین به جملات زیبای اونا بود، نگه داشتم. فردای عروسیمون قرار گذاشتیم که با اونا بریم آرامگاه فردوسی. اونقدر آقای همسفر از آقا سعید و بزرگی هاش گفته بود که واسه دیدنشون لحظه شماری می کردم. همیشه توی تلویزیون یا دور و برمون از جانبازها شنیدیم. متاسفانه خود من اینقدر سر به هوام که زیاد به اینجور برنامه ها نگاه نمی کنم. می دونید؟ وقتی کسی از جانباز یا همسر جانباز با بزرگی یاد میکنه، هیچ کس –آره هیچ کس- نمی فهمه اون چی میگه، مگه اینکه از نزدیک با اون جانباز آشنایی داشته باشه. * بزرگی و متانت و خاکی بودن آقا سعید رو خیلی از آقای همسفر شنیده بودم، اما برام قابل تصور نبود. هم توی ماشین و هم در شهر توس به صحبتهای شیرین مریم خانم گوش می دادم و حرکات آقا سعید رو هم زیر نظر داشتم. مطمئن بودم اگه آقا سعید منو کمی اونطرف تر ببینه نمیشناسه. آخه حتی یه لحظه هم به من نگاه نکرد (البته مثل توی فیلمها اونقدر مصنوعی سرش به این طرف و اونطرف و زمین نبود. کسانی که این سربه زیری توی ذاتشونه، بلدن چطور بدون بی احترامی به طرف مقابل توی چشاش زل نزنن). منم انگار جوگیر شده بودم و زیاد به مردهامون که با هم راه می رفتن نگاه نمی کردم؛ هرچند دل شیطون من پیش آقای همسفر بود * مریم خانم خیلی خیلی مهربونه؛ شیرین زبون و البته خوش سر و زبون ، اونقدر که من حتی نمیتونستم به خیلی از حرفاش پاسخ بدم! اونقدر مهربون که حتی اگه شما رو هم برای اولین بار ببینه چنان قربون صدقه تون میره که از خجالت آب میشین. یک زن خوزستانی که خودش توی تهران غریب حساب میشه و تنهاست، اما با اون همه مشکلات جورواجور، واسه همسایه ی تنهاش که ویار میگو کرده ویارونه آماده می کنه. توی خونه هم همسره، هم مادر و هم پرستار و بیرون خونه یک شیرزن فعال و اجتماعی که از کنار هیچ موضوعی بی تفاوت نمیگذره و البته هیچ چیزی از وقارش کم نمیذاره. * مریم خانم توی اوج جوونیش، زندگی با یک جانباز شیمیایی بالای 70 درصد رو انتخاب کرده، و با وجود تمام سختی هایی که به خاطر این انتخاب میکشه، اما مثل کوهه. به خدا مثل کوه. ومن فکر میکنم کوه مقابل آدمهایی مثل اینا سر تعظیم فرود میاره. کم نیست اینکه 50 روز بالای سر عشقت –همسرت- باشی و اون توی کما باشه. تو باردار باشی و روزه دار و نگاهت به همسری باشه که فقط نفس میکشه و اشکهای تو رو نمی بینه. البته مریم خانم آدمی نیست که غصه هاشو دیگران ببینن، اونقدر پر امید و پرجنب و جوشه که همه به حالش غبطه می خورن. اما من به این فکر میکنم که تحمل این همه رنج و غصه با اون دل خیلی خیلی مهربون و با احساس که همسرشو عاشقانه دوست داره و مثل پروانه دورش میگرده، چه ها میکنه. * تهران که رفتیم خونه شون، آسانسوری در کار نبود و توی پله های زیاد و پیچ در پیچی که باید تا طبقه سوم می رفتیم، مدام به آقا سعید فکر می کردم که چطور با ریه و حنجره شیمیایی و زانوی ترکش خورده و ...، هر روز این پله ها رو طی میکنه. * آقا سعید میگه: "همسرم به خاطر من در سالهای زندگی مشترک خیلی سختی کشیده. ... روزی که با هم ازدواج کردیم، صحیح و سالم بود اما به خاطر همین فشارها، الان از نظر جسمی خیلی ضعیف شده. به نظر من اجر و قرب همسران جانبازان بیشتر از خود اونها ست".
.
| Design By : MihanFa |
