کوله پشتی

روزنوشته ها

این چند روز که آقای همسفر نبود خیلی سخت گذشت. اینکه دلم تنگ باشه اما نخوام دلتنگی کنم و به روی مبارک نیارم، کاریست بس شاق! آخه من اصلا نمیتونم درونمو پنهان کنم و همیشه "رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون" هستم! رو همین حساب و در جدال با خودم، منتظر بودم یکی به من گیر بده تا یا بزنم لهش کنم یا بشینم و گریه کنم. که طبعا به علت دست بزن نداشتن( در واقع زورم نمیرسه) راه دوم در پیش روم بود که اون هم میسر نشد.

فقط خدا خیر بده به آبجی کوچیکه، که با خرید کرفس و لوبیا و هویج برای فریزرامون، یک نصف روزمو گرفت. اینم بعد از اون پیازهای کذایی! تجربه ی جدیدی بود.

روز اول که آقای همسفر اومد، کیک پختم و مقداری گذاشتم توی ظرفی که خانم صاحب خونه برامون از درخت حیاط، آلو آورده بود. هرچند به محض دیدن کیکها، دو تا انبه داد دستم و گفت با شوهرت بخورین.

تو بشقاب خواهر شوهر جان هم گذاشتم و امروز بردیم واسشون. قبلا برامون سالاد الویه آورده بودن.

دو سه تیکه هم برای خودمون موند که سحر خوردیم. البته نه به عنوان سحری. فکر میکنم هنوز واژه ای مناسب این وعده غذایی اختراع نشده. شما فرض کنید عصرانه ای که سحر خورده بشه. الکی الکی تا نماز صبح بیدار بودیم. فیلم دیدیم و آقای همسفر بعد از یک هفته دوری از بلاگستان، تا خود صبح، ولگردی نمودند . منم پای دفتر خاطراتم رفتم و انقدر نوشتم تا دیگه چشام در اومد .

امروز هم رفتیم خونه پدر شوهر جان و کلی با مادرشوهر جان و خواهر شوهر جان حرف زدیم. بهتره بگم شنیدم چون تقریبا فقط ده درصد جلسه بر عهده ی من بود.

راستی دیروز رفتیم یه جایی که هیچ کس نمیدونه. شما فرض کنید یک مرکز درمانی. یه دفعه آسمون چنان رعد و برقی زد که تو این سی و یک سال عمرم، همچین صدایی نشنیده بودم .

یه حاج خانمی هم کنار من نشسته بود که بنده خدا خیلی ترسید و بعدشم کلی خجالت زده شد. آخرشم تماس گرفت و به دخترش که توی خونه تنها بود، دلداری داد و گفت دخترم ترس نداره که !!!  رعد و برق بود دیگه .

ولی از شدتش اینو  بدونین که خیلی جاها برقاشون قطع شد و کنتور برق یکی از آشناهامون آتیش گرفت! و از همه مهمتر اینکه مامانم گفت ظرفاشون توی جاظرفی حرکت کرده حتی.

*پ.ن: من مثل این مامانا، نگران دوستان وبلاگیم هستم . بعضیا شون که امتحان دارن و کنکور و دفاع. بعضیها که گرفتار هجوم هراس شدن. بعضیام خبری ازشون نیست و نگران سلامتیشونم. آنی و راضیه و کیهانه هم که پدر بزرگاشون به رحمت خدا رفته اند. خلاصه دل و دماغی نمونده. به امید روزهایی خوب برای همه ی دوستانم .

 

نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۱ساعت 22:15 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa