کوله پشتی

روزنوشته ها

راننده های آژانس نزدیک خونه مون از عجایب خلقتن!

امروز توی این برف و گل و آب! اومد جلو خونه مون. اول ساکمو گذاشتم توی ماشین ولی گفتم از اون طرف سوار میشم که کفشام توی آب فرو نره.

تا اومدم این طرف، راه افتاد. فکر کردم میخواد بره جلوتر که جای مناسب برای سوار شدنم پیدا کنه. ولی خیلی جلو تر رفت. وایسادم نگاش کردم دیدم رفت ته کوچه گفتم حتما میخواد دور بزنه. از وسط کوچه اومدم کنار و منتظر وایسادم. نیومد نیومد نیومد....خیلی نگران شده بودم گفتم نکنه ته کوچه زده به یه بچه ای...یا نکنه تصادف کرده داره دعوا میکنه یا نکنه سکته کرده...لازم به ذکره که انتهای کوچه ی ما اصن دیده نمیشه. چون هم طولانیه هم یه پیچ و خم داره!

خلاصه فکر کنم پنج یا ده دقیقه معطل وایسادم کنار کوچه. زنگ زدم به همسرم و جریانو گفتم. گفت الان بهش زنگ میزنم. بعد از دو دقیقه آقای همسفر بهم زنگ زد و با خنده گفت این خیال کرده تو سوار شدی و راه افتاده. الان داره میاد.منو میگی!!! هم خندیدم و هم شاخ دراوردم از بی حواسی این بنده ی خدا.

وقتی رسید و سوار شدم کلی خندیدم که حاج آقا خب یه نگاه میکردی. گفت نه من اصن به خانمها نگاه نمیکنم که معذب نشن. حالا چی؟ سن بابابزرگ منو داره ها

منم گفتم حالا حاج آقا شما یه نگاه همون اول بکن. ایرادی نداره!!!

بعد تا خود خونه ی مادرم کلی خاطره از این بی حواسیای خودش و همکارانش تعریف کرد! و من الله التوفیق😑

نوشته شده در یکشنبه یکم اسفند ۱۳۹۵ساعت 23:12 توسط مسافر|


آخرين مطالب
»
»
»
»
»
»
»
»
»
»

Design By : MihanFa